درسى كه از حسن اعرابى آموختم
از دروسى كه از حسن اعرابى معروف به لشگر خنده آموختم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرفها، تحليلها و ضربالمثلهاى متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّهى ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم; طىّ يك اقدام دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمىكند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم; آنهم براى رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مىدانيد كه حق مىگويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيدهايم، چه لزومى دارد براى به كرسىنشاندنش يقه جر دهيم؟ (يقهى خود يا ديگرى منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مىرسيديم. در سياست از امام خمينى حمايت مىكرديم و كوتاه هم نمىآمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّهاى قرار مىگرفتيم كه حامى امام باشد. چقدر بابت اين كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمرهى ايشان درآمديم و نه آنها به جرگهى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع كرديم. خوانندههاى پاپخوان را دست انداختيم و طرفداران صداى آنها را به باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مىكرديم همه همينجورند و با چماق حقجويى توى سر باطل مىكوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش باطلهاى بسيار، علم مىكنند. خيال مىكردم همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشتهى خطاطى و خوشنويس درسى به ما داد كه در همهى رشتهها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى; استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات رشتهى خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتونبودن ايشان نسبت به اين استاد خط و اينكه او نقطهعطفى در تاريخ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزهكارىهايش در قلمگذارى و مركّببردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره آموخت. مىگفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوهى ميرعماد است و او لعابى و پوستهاى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام شيوهى اميرخانى معروف است; وگرنه بنمايهى هنر او از اساتيد طراز اوّل صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده، مجموعهاى از استدلالها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مىنويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمىشود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمىخورد به كسانى كه با آنها خوردهحساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّهپرانى به آنها را دارد; اگر پيرو شيوهى اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگكردن نقاط ضعف كار هنرى او، افراد مزبور را سكّهى يك پول مىكند. و اگر طرف حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّتهاى اميرخانى مىزند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطهى خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبههاند و حتّى اگر بر سر سفرهى اُلويهى على معماريان بنشينند و با هم بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دندهى مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مىافتد، از مُحسّنات كار اميرخانى مىگويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمىرود و دلشان به همين چند شاگرد سينهچاكشان كه حاجى، حاجى مىكنند خوش است. و هر جا كه اين جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مىكند) به دندهى تكّهپرانى به شيخك مىافتد، از اميرخانى بد مىگويد كه نمونهاش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى
رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اهاهاه!
نيز در مورد حميدرضا نوربخش خوانندهى قمى و از شاگردان مطرح استاد محمّدرضا شجريان، در مواردى كه.... ابراز كنيد كه اين هنرمند كارش خريدارى ندارد و فلان نوارفروش در قم مىگفت كه نوار پردهى عشّاق او را كه آورديم، فقط دو نفر خريدند. امّا آنجا كه صحبت آقاى موحّد مىشود، برگرديد بگوييد: در ميان هنرمندان قمى تنها نوربخش توانست در سطح كشور مطرح شود.
23/1/84 جلسهى دعاى توسّل هفتگى در منزل على رضائيان با حضور استاد عبدالرّضايى. آقاى عبدالرّضايى به آقاى چاووشى به مناسبتى نقل كرد:
استاد حسن ميرخانى يك بار به؟؟ مىگفت: قرار بود من بههمراه استاد حسن زرّينخط نزد مرحوم عمادالكتّاب بروم و تلمّذ كنم. در روز مزبور به دليل اين برنامه اتّفاق نيفتاد و ديگر از آن به بعد هم هرگز اين امكان بهوجود نيامد. آقاى عبدالرّضايى افزود: شايد اين حادثه و تصادف خودش حسابشده بوده; چرا كه استاد حسن ميرخانى با آنكه محضر مرحوم عماد را درك نكرد، خطّش شيرينتر از خطّ استاد حسن زرّينخط بود.
چاووشى گفت: عجب!
28/2/84 تماس تلفنى با منزل استاد عبدالرّضايى كه تلفن را از عابد گرفتم. مقصود از تماس اين بود كه بگويم در جلسهى دعاى توسّل قبل، اين مطلب را از شما نقل كردم; ولى اعرابى گفت: گوشهايت مشكل دارد و درست نشنيدهاى! آنجا از شما نقل كردم كه حرف ميم كه داراى دو حركت يكى از چپ به راست و ديگرى از راست به چپ است، ميرزا غلامرضا اين دو حركت را به هم نزديك كرده است و انگار، موازى هم مىنوشته و براى رسيدن به اين هدف، انگار حركت بالايى را نهتنها رو به پايين نمىنوشته كه رو به بالا مىنوشته است. آقاى عبدالرّضايى گفت: درست گفتهاى و من همين را گفتهام. و معربزاده آخر كيست كه آدم بخواهد راجع به او حرف بزند. او حدّى ندارد كه من بخواهم با او كَلكَل كنم. گفتم:
تعجّب مىكنم كه آقاى رضائيان چرا موضع انفعالى گرفته بود و چيزى نگفت. عبدالرّضايى گفت: رضائيان معتقد است كه سر چيزهاى كوچك نبايد با اعرابى بحث و جدل كنيم. گفتم:
اعرابى به شما هم جملهى طعنهگونهاى زد. آنجا كه من به سياه مشقى كه از ميرزا در مقابلم بود (چشمى كه دارم ز حسرت...) اشاره كردم و گفتم: امّا انگار در ميمهاى اين سياهمشق اينگونه عمل نكرده كه اعرابى گفت: آخر غلامرضا در جريان نبوده كه آقاى عبدالرّضايى به اين اعتقاد دارد و با «حاجى» هماهنگ نكرده بوده. عبدالرّضايى گفت:
«اين تيكهمر اومد توى روزنامه (جامجم) هر چى دلش خواست به اميرخانى گفت و توجّه نكرد كه اوّل مىبايست جايگاه خودش را تثبيت كند تا بعد برود به كسى مثل اميرخانى چيزى بگويد.»
آقاى عبدالرّضايى به مواردى از كتاب صحيفهى هستى اشاره كرد و پشت تلفن من هم صحيفه را آوردم و نگاه مىكردم. سياهمشق «مُردم اندر حسرت فهم درست» را خطّ خوبى دانست و گفت: به ميمهاى اين خط نگاه كن ببين حركت بالايش افقى نيست؟
عنوان كرد كه آقاى مؤمن، كتاب صحيفه را براى او آورده و او با يكسونگرى وداع گفته و قرار شده كارهاى خوبى هم اگر اميرخانى دارد، ايشان مطرح كند. آقاى عبدالرّضايى، استاد اميرخانى را «نقطهى عطف خوشنويسى معاصر» توصيف كرد; تا 100 سال ديگر كه نستعليقنويس ديگرى بيايد. معاصرين اميرخانى هم هيچيكدام در حدّ و اندازهى او نيستند.
گفت: اگر از ايشان هيچ خطّى جز چليپاى «گُل گفت اگر دستگهى داشتمى» (ص95 صحيفه) باقى نمانده بود، كافى بود
كه به ايشان اين وصف را بدهيم. آقاى عبدالرّضايى كلمهى «گنهى» و ياى معكوس آن را در چليپاى يادشده، شاهكار دانست. عبدالرّضايى گفت:
در منزل يكى از مجموعهداران قم كتابتى از قوامالسّلطنه ديدم و رضائيان هم بود. عالى بود; آنقدر كه اگر ببينى، بايد بروى دنبال شغل دوم! و خطّاطى را رها كنى. گفتم: رجبعليان نبود؟ گفت: همين رجبعليان بود. خوشبختانه در خلال صحبت آقاى عبدالرّضايى فرصت يافتم كه دفاعى از اعرابى هم بكنم. گفتم: البتّه ايشان حرفهاى قابل استفاده هم دارد كه حالا نمىدانم از خود اوست يا از شما ياد گرفته! براى مثال در همان شب ابراز كرد كشيدهى سين گاه از بالا منشعب مىشود; مثل «شيخ» گاه از پايين مثل «سبو» و گاه از وسط مثل «سنگلاخ». عبدالرّضايى گفت:
آهنگران استادِ اين تقسيمبندىهاست; ولى كلاس تخصّصىاش پا نگرفت و استقبال نشد. واقعيّت اين است كه تئورى را در عمل بايد آزمود. در مسائل اخلاقى هم صرف تئورىدانى كافى نيست. دكتر مظاهر مصفّا كه حافظ مىخواند و گريه مىكند، ولى در عمل... آقاى الهى قمشهاى را من خيلى علاقه داشتم و حرفهايش تحت تأثيرم قرار مىداد; ولى در شهركُرد كه سخنرانى كرد، مونتاژى از حرفهاى ارسباران و جاهاى ديگر بود و انگار حرف تازه نداشت. در اردو هم وضعيّت زن و بچّههاى قماشزاده را ديديم. (ظاهراً منظورش اين بود كه حجاب و عفاف را رعايت نمىكردند.) من (رضا) ديدم كه نمىتوانم اين را نگويم كه:
آقاى عبدالرّضايى! ولى به هر حال شما گفتيد كه من تحت تأثير حرفهاى قمشهاى قرار مىگرفتم. گفت:... و به هر حال الهى قمشهاى را در حدّ آقاى اشتهاردى نمىدانم. گفتم:
حتّى اگر اشتهاردى به اندازهى قمشهاى حافظ و مولوى نداند و نتواند درس دهد. گفت: حتّى اگر چنين باشد. عبدالرّضايى در جاى ديگر در اين خصوص كه تئورى صِرف دست كم در خوشنويسى كارآمد نيست، گفت: ميرعماد اصلاً تئورىدان نبوده و سرچشمهى هنرش، ضميرناخودآگاهش بوده. من (رضا) گفتم:
فراتر از قانون بوده و نسبتهاى طلايى را از حاصل هنر او استخراج كردهاند. عبدالرضّايى گفت: يك بار از آهنگران پرسيدم: من خطّاطترم يا اسماعيلى؟ آهنگران عينكش را با انگشتش زد بالا! و گفت:
ايشان (اسماعيلى) در تئورى خط بالاتر است!
عبدالرّضايى در نهايت گفت:
به هر حال مهم، بىتربيتى محسن عربپور است و تمسخر ايشان. (كه در جلسهى توسّل در طعنه به من چيزى گفته.)
يك بار هم يادت هست كه بلند شدم آمدم انجمن و شنيده بودم كه در برخى جلسات به من طعنه مىزنند. به رضائيان گفتم: ميخاى «چوب سگزنى» را بلند كنم؟! گفت: نه نه!
عبدالرّضايى در جاى ديگرى گفت:
شيوهى شكستهى اعرابى را بيشتر از شفيعى قبول دارم; ولى شفيعى را خطّاطتر مىدانم.
عبدالرضّايى يكجا هم از تعبير «ديدِ موحّدى!» مرادف با ديدِ عيبجويانه ياد كرد و افزود: من خودم زمانى مبتلاى اين ديد بودم. سال 66 رفتم نزد اميرخانى و گفتم ورقههاى رضائيان، پوربافرانى و... را بياوريد و بگوييد كه چرا ممتاز قبول نشدهاند. اميرخانى آورد و عيب و حُسن خطوط اين افراد را گفت. من نپذيرفتم; ولى الاَّن مىبينم كه اون موقع به من درس داد و نفهميدم.
12/8/84 ُ تماس با ايشان در اين خصوص كه بياييد سياهمشق كلّمينى يا حميرا به قلم و رقم ميرزا غلامرضا اصفهانى را ببينيد!
گفت: يك بار از اعرابى خواستم بيتِ «ز هر خاكى كفى بردار و بو كن / مزار... ليلى را جستجو كن» را بقيّهاش را برايم بگويد. گفت: بگذار سِرچ كنم! كرد و نتيجه نگرفت.
20/8/84 ُ تماس با ايشان براى گرفتن آدرس دبيرخانهى نمايشگاه قرآن. بعد گفتم اگر سفارشى چيزى به تورتان خورد، بىنصيبم نگذاريد. آخر مكالمه گفت: به فكرت هستم. به عبادى هم كه از من مشورت خواست در خصوص استادِ كتابت، گفتم: برو نزد شيخمحمّدى; چون جاى رفيقبازى نبود كه بخواهم حاج على (رضائيان) را معرّفى كنم.
گفتم: در شركت در مسابقات، دنبال سكّهام! گفت: داورها دنبال كارهاى گندهاند! يك نفر مىخواست برود خواستگارى و مشورت خواسته بود. به او گفته بودند: برو بالاى مجلس بنشين و حرفهاى گُنده بزن! او هم رفت در مجلس خواستگارى و رفت بالاى رختخوابها و گفت: شُتر، فيل،...! الاَّن وضعّيت اينجورى است. در ضمن بايد سوار بر موج رابطه شوى و به قوّت هنرىات اكتفا نكنى! (مضمون مورد نظر آقاى عبدالرّضايى با نثر و بيان من) اگر....
دارد قرآن كامل به خطّ شكسته مىنويسد، از طريق رابطه و به مدد استاندارى.... قرار شده چاپ كند; وگرنه قرآن شكسته به چه كار مىآيد؟ همچنين قرآن ثلث. دنبال كارهايى مثل دعاى كميل كه نسخش را صمدى نوشت و ترجمهاش را اميرخانى باش و با استاندارى قزوين صحبت كن براى چاپ. يا صحيفهى سجّاديّه كه علأالدّين در زمان تيمورى نوشته و بعدش ديگر نوشته نشده. آقاى.... گفته: 300 ميليون مىگيرم قرآن بنويسم(5) و وقتى او چنين گفته:
من ديگر نمىتوانم زير 100 ميليون صحبت كنم. بنىرضى هم حدود 45 تا 50 ميليون صحبت كرده و اگر دوباره بخواهد بنويسد زير 150 ميليون برايش سخت است.
جلسهى شب در منزل احمد نوروزى خطّاط
على رضائيان زنگ زد كه براى عيادت نوروزى قرار است برويم. به ماشين جلوى انجمن نرسيدم و با آدرسى كه در اختيار داشتم، با ماشين رفتم. خانهشان در سمت نيروگاه بود. استاد.... داستانى از قبل از انقلاب گفت كه جوانى را كه براى عمل بادِ فتق برده بودند. زن پرستار بعد از لختكردن، آلت تناسلى جوان را بالا نگاه داشته بود و دورش را تيغ مىزد تا آماده عمل شود. جوان گفت: لازم نيست نگه داريد. خودش مىايستد!
(من اين داستان را از مرادى داماد در مورد مرحوم آیتالله رفيعى شنيده بودم و يك بار هم به استاد عبدالرّضايى گفتم.)
در اين جلسه آقاى عبدالرضايى از روغن حيوانى تعريف كرد آقاى علاّمه و گفت: در بندر ماهشهر در اوايل جنگ شاهد بودم كه موادّ اصلى روغن نباتى را آوردند كه سياهرنگ و شبيه گريس سوخته بود. بخشى گفت: از بستگان ما رفته بودند ديدار از كارگاهى كه شيرينى خامهاى درست مىكردند. ديگر لب نمىزد و مىگفت: اگر بدانيد چگونه مىسازند، شما هم لب نمىزنيد.
بخشى گفت: موقع عمل دوم پا، به لحاظ اينكه در مضرّات بيهوشى كامل شنيده بودم، نگذاشتم بيهوشم كنند و تنها از نيمتنه به پايين سِر كردند و پردهاى بين من و دكترهايى كه مىخواستند عملم كنند، نصب شد. من ابراز تمايل كردم كه از طريق مونيتور، ببينم دارند چه مىكنند؟ گفتند: طاقتش را دارى؟ گفتم: بله و با ديد غير مستقيم و در حالى كه از نيمتنه به پايين چيزى حس نمىكردم و تنها گاه با فشارى كه وارد مىكردند، تخت تكان مىخورد، ديدم چه مىكنند و دكتر هم بعد از شكافتن، توضيح مىداد كه اين كه مىبينى چربىهاى دور پلاتين است و...
عبدالرّضايى از مشكلات جسمى گفت و بىتوجّهىهاى ايّام جوانى و كمردردهايى كه عود كرده موقع ايستادنش بعد از چند دقيقه و اينكه چند سال قبل مىدويد تا وزن كم كند. گفته بودند: صبح موز بخور و بعد از دويدن يك سيخ كباب و گفت كه كباب را مىخوردم و وقتى به خانه مىآمدم، عيال مىگفت: غذا بخور! مىگفتم: من ميل ندارم; فقط قدرى كاهو مىخورم! بعد قضيّه را برايش افشا كرديم.
محمدحسين رازقى خبر داد كه در يك كبابى، فردى اين تخصّص را دارد كه دورِ كباب برگ، يك لايه كوبيده مىكشد و مىپزد. (علاّمه گفت: چيزى شبيه بختيارى)
به احمد نوروزى كه بعد از عمل قلب مىديديمش و صحرانورد به جاى او كلاس پنجشنبههايش را اداره مىكرد، گفت:
خطهاى شما را در مجلّهى پيام شادى (گفت: بعداً شد پيام غم) مىديدم از حدود 30 سال پيش. گفت: با پولى كه از سفارشها كه نه متنش خوب بود و نه خطّ من مىگرفتم، بخشى از اين خانه را ساختم و تيرآهنهايش را بردم بالا.
از روغن زيتون در جلسه تعريف زياد شد و بخشى گفت: تنها ميوهاى است كه به لحاظ روغنى بودن، وقتى در آب قرار مىگيرد، خواصّش را از دست نمىدهد. رازقى ظاهراً مرغ و ماهى نمىخورد و اگر بخورد، حالت تهوّع بهش دست مىدهد.
عبدالرّضايى مىگفت: ساعتهاى متمادى با پاى خميده، كتيبه مىنوشتم و عين خيالم نبود و بعد كه برمىخواستم و مىخواستم بخوابم از درد زانو خوابم نمىبرد.
سرم فداى دَرت! چند بار خواهى داد؟
جمعه 28/11/84. در جلسهى مدرّسين، عبدالرّضايى بعد از رضائيان صحبت كرد و تا وقتى رضائيان، دامن
بحث را جمع نكرد، سكّاندار بود. گفت:
در دورهاى كه رئيس انجمن بودم، چون تُن صدايم بالاتر از زينالعابدين اسماعيلى بود كه آرام صحبت مىكرد، به من مىگفتند ظالمى.»
2. در يكى از شهرهاى مجاور قم حوزهى امتحانى انجمن خوشنويسان بىبرنامه بود و بعضاً فرداى روز سراسرى امتحان، افراد مىآمدند و برگه مىگرفتند و امتحان مىدادند.
3. اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، بايد حتّى بعد از چند سال كه رابطهى تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمىآورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.
4. اين دو بيت را جناب عین قرائت كرد كه در آن برخی صنایع ادبی بکار رفته است:
الا عروس خطاپوش جرمپوش بگوی: / که کی وظیفهی ما را قرار خواهی داد؟
به وقت غلّه مرا گفتهای که بار دهم / سرم فداى دَرت چند بار خواهى داد!
قرآن با خون صدّام
صحبت قرآنى شد كه صدّام با خونش نوشته. انگار هر روز با آمپول از صدّام خون مىگرفتهاند. نذر كرده بود براى شفاى پسرش «عدى» كه ترورش كرده بودند، قرآنى به خون خود بنويسد. عبّاس بغدادى خطّاط نوشته. عبدالرّضايى مىگفت: شاگرد عبّاس بغدادى هم كه به قم آمده بود، در مورد اين قرآن صحبت مىكرد.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعى نجس است، حرام است يا خير؟ بعضىها مىگفتند:
وقتى دست بىوضو نمىشود به قرآن زد و حكم لايمسّه در قرآن در اين خصوص آمده است، آيا ممكن است كه قرآننويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمىشود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» در راستاى كار صدّام، پيشنهاد كردم خوب است آياتى كه در آن كلمهى «دَم» آمده، با خون نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«مىتوان فقط كلمهى «دَم» را با خون نوشت. در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با آن خون مىتوان كتابت كرد!»
رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»
تخريب حسينيّهى شريعت قم
با توجّه به اينكه هفتهى گذشته روز تخريب حسينيّهى شريعت در قم (محلّ اجتماع دراویش شهر) بود، در
جلسهى مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب درگرفت. صحبت «بهرامى» شد; مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى شريعت (رئيس خانقاه مزبور) هم بوده است. بهرامى را اكثر قمىها مىشناسند; بهخصوص كه با آموزش و پرورش نيز مرتبط بوده. بهرامى همان است كه من و هادى پناهى به او مىگفتيم: «جذبى!» و چند سفارش خط براى پناهى آورد كه به من واگذار كرد و آخرىاش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّهى شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
«بهرامى» در مكّه همسفر من بود و در مسير عرفات كه در اتوبوس مىرفتيم، همان سيبيلهاى بلند مرتعش مىشد. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مىگويد. گوشها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مىكند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
سيبيلهاى او كه دهانش را پوشانده بود، مرا ياد اين ماجرا انداخت: يك بار سبیلویی مسافر اتوبوس بودند. در صندلى جلوى او كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه گهگاه برمىگشت عقب سرش را نگاه مىكرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
مرد شنيد. با دستش موهاى سيبيل را بلند كرده و دهانش را نشان داده بود و گفته بود:
«پس اين كاف ننهته!»
صحرانورد كه بغل دستش در جلسهى مدرّسين نشسته بودم، گفت:
«حاجى! ديگه قرار نشد!»
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مىآموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين كارها را ياد دهد. يك بار چند طلبه به پادگان منظريّهى قم رفته بودند. مراسم دههى فجر بود و روى سن برنامهى سرود و تئاتر و سياهبازى اجرا مىكردند.
سربازى را از پادگان آوردند كه تردستى مىكرد. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مىكرد. طلبهها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقعنماست. حس كرديم يك آدم معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم در دفتر و او كارهاى عجيبترى را براى ما اجرا كرد كه باورمان شد آدم خارقالعادهاى است. سينجيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مىداند؟ زير بار نرفت. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند مىرود دستشويى و قرآن را ورقورق مىكند و با نجاست به آن بىحرمتى مىكند. قضيّه كه لو رفت، گفت: من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار كه او مىخواهد، انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد! من (شيخك) به صحرانورد گفتم:
باز صحبتها ربط پيدا كرد به همان قضيّهى صدّام و نگارش قرآن با خون.
راشد يزدى و روضهى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطرهاى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمىدانم كجا و يك پير بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافهى مرتاضان هندى آنجا بود. به راشد گفته بود روضهى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرفها نمىخورد. ولى چون خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمىگريد; ولى زوزه مىكشد (زوزه را خود راشد تعبير كرد) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (خندهى على رضائيان) را انجام دادهام. دانهى گندمى را در كف دستم مىگذاشتم و آنقدر صبر مىكردم تا سبز شود. با اين حال هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.
رسم عجيبى در مياندوآب
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفىها و دراويش، زنانشان را با هم عوض مىكنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم رسيد كه از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مىخواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مىرويد، رسم غلطى هست كه اگر بتوانيد مردم را از آن ترك دهيد، خيلى خوب است. زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه سقفش سوراخ دارد، جمع مىشوند و مردان هم مىروند بالاى آن سوراخ. بعد زنان، لباسشان را در مىآورند و به بالا پرت مىكنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، متعلّق به هر زنى كه بود، آن زن آن شب در اختيار اوست.
ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه نرفتيم.
تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته بود و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت: من با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنههايى داشت كه تا يك هفته حال تهوّع به من دست مىداد. فيلم مستندى بود كه اعمال خارقالعادهى بين دراويش و اهل حقّ برخى از مناطق ايران را نشان مىداد و برخى صحنهها را با دوربين مخفى اطّلاعات از برخى احضار ارواح توسّط صوفيان (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند) گرفته بودند.
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مىكرد (و در تعريفهايش هم هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و ممنوع براى توضيح مطلب استفاده مىكرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اينها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بود. بعد در مقابل ديدگان آن درويش، اجنّه آمدند و از عقب به آن دختر تجاوز كردند.

21/11/85 در دفتر تبليغات قسمت تجسّمى حدود 11 ظهر بعد از تماس على رضائيان كه خط ببر براى نمايشگاه، سياهمشق شعر رهى معيرّى را كه بديعزاده خوانده است، بردم. عبدالرضايى و گلمحمّدى و حسن محمودى در اتاق بودند. سياهمشق را گلمحمدى پاسپارتو كرد. بعد اعرابى آمد و مفصّل در باب... صحبت شد كه ماليخوليايى گرفته. گلمحمدى گفت كه... آمده بود اينجا و مىگفت بدون اجازهى من نبايد نمايشگاه بزنيد. عبدالرضايى گفت اصلاً او روز انتخابات براى چى آمده بود انجمن؟ عنوان شد كه آمده بود خبرچينى كه بعد خبرها را ببرد تهران. در يك مرحله كه من سياهمشق پاسپارتو شدهام را اينسو و آنسو مىكردم در برابر ديد اعرابى و عبدالرضايى و يكجورى مىخواستم آنها را به داورى وادار كنم كه اينور نصب كنيم بهتر است يا آنور؟ يكهو كه برگشتم عقب سرم را نگاه كردم، ديدم حسن اعرابى با چشم و ابرو و معلوم بود با عبدالرضايى در حال تبادل نگاهند و منظور نگاه اعرابى اين بود كه: «نه بابا! هيچ طرفش خوب نيست» يا چيزى در اين حال و هوا. من عصبانى شدم و گفتم:
«عجيب است كه شما پشت سر كسى كه نيست، با صداى بلند غيبت مىكنيد. آنوقت در حضور كسى كه حاضر است با چشم و ابرو حرف مىزنيد!» آقاى عين در مقام توجيه برآمد كه ما با چشم و ابرو حرف نزديم. ول نكردم و چشم در چشم اعرابى گفتم كه:
«اين هم يك مطلب وبلاگى استها! كه در هزارهى سوم اوضاع برعكس شده و افراد در حضور افراد با چشم و ابرو حرف مىزنند و در غيابشان فرياد مىزنند!» اعرابى هى با نگاه مىخواست به من اشاره كند كه جمعش كن! و ول كن شيخ و كوتاه بيا و از اين حرفا! عبدالرضايى هم بحث را منحرف كرد كه: شيخ! آن قطعه نسخ امّسلمه را 400 ه.ت خريدم. به رجيبان هم نشان دادم و گفت مىارزد.
در نشست امروز بحث به اشعار طنز كشيد و در حضور محسن مقدادى و محمودى و عبدالرّضايى و اعرابى و در يك مرحله هم مجيد ايرانى شعر شيخ ورژنباز را خواندم كه چشمان وقزده از شگفتى ايرانى تماشايى بود. يكجا صحبت برخى خطاهاى فنى شعر من شد. من در مقام دفاع برآمدم كه به رغم ادعاى عبدالرضايى كه «شانزده» با «سيه» (مخفّف سياه) قافيه نيست (عبدالرضايى در حين خواندن من درگوشى به اعرابى گفت: آهان! اين يكى هم ايراد دارد و اعرابى هم حرف او را تأييد كرد در حالى كه مىدانستم كه اعرابى اين دو واژه را معتقد به قافيهبودنش است و ول نكردم و گفتم ايشان قبول ندارد كه قافيه نيست. خلاصه روشن شد كه اعرابى گاه به ظاهر خود را با عبدالرضايى همرأى نشان مىدهد. در حالى كه در همان جلسه مدّعى بود كه آدم بىچاك و بندى است و مقابل آهنگران در مىآيد و مجامله نمىكند. براى مثال گفت: اخيراً به آ گفتم شما يك خطّ خوب بنويس بده من. من مدرك استاديت را از تهران مىگيرم. و اعرابى مدّعى بود كه آ به خاطر اين حرفِ من در نگارستان عروس قلم قم جفتجفت مىزد و نزديك بود مرا بزند!
نگارش سريعالسّير به تنهايى امتياز نيست
يك بار عبدالرضّايى گفت:
«ياقوت مستعصمى، روزى دو جز قرآن مىنوشته و من روزى يك حزب مىنوشتم.» رضائيان در توضيح اين كلام براى او نقل كردم، ابراز داشت:
«وسواس بنىرضى در اين امر خيلى بيشتر است و از اين رو سرعت عملش اندك است.»
طنزگرايى عبدالرّضايى وادى خوشنويسى وادىيى است كه سالك آن در سايهى رياضت هنرى نهتنها در اصل خط و كتابت به دقت ذهن و جودت نظر مىرسد كه گويى در خصوص ديگر هنرها هم به تنبّهى يا تو بگو بسترذهنى آمادهاى براى درك و دريافت، دست مىيابد. هم از اين روست كه خوشنويسان نوعاً يا به شعر گرايش دارند يا در سينما و موسيقى دست و تبحّرى دارند و گاه چون خود حقير، آواز مىخوانند و نامشان در ليست نغمهشناسان است. جناب موحّد قمى در سرودن شعر و خواندن آواز دست دارد و حسن اعرابى شعر مىسرايد. رضا بنىرضى آوازهاى اوّل انقلاب شجريان را در مسير روستاى كرمجگان قم كه مىرفتيم، زير لب زمزمه مىكرد و عبدالرّضايى بابت اشعار طنزى كه از خامهى حقير تراويده، مفصّل خنديده است. در اواخر بهمن 83 قطعهشعر سرودم كه در ذيل مىآورم. منظورم از «لشگر خنده» جناب حسن اعرابى - استاد انجمن خوشنويسان قم - است و «خاكپور» فردى است شمالى و قلمفروش. اين ابيات مكرّراً جناب عبدالرّضايى را خندانده است:
ديد در خواب لشگر خنده / ملكالموت را كه مىگفتا:
«تازگى بهر شعبهى برزخ / مركز خط نمودهايم بهپا،
ليك در تنگناى اسبابيم / از شما مىكنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد / چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «پيشم سه نسخه حافظ هست / نسخهى جيبىاش براى شما
سيزده قابِ تابلو، خالى / شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلمهاى خاكپور، بكُن / گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان / چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد! / تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد / خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود / مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مىكنى، بردار / يكى از اين رضائيانها را!»(3)
در 30/5/84 هم كه على رضائيان - كه خود از پرورشيافتگان مكتب عبدالرضايى است - سكّاندار رياست انجمن خوشنويسان قم گرديد، اين دو قطعهى طنز را سرودم:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت / رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست / به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه
به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد / زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود / دوباره خاطرهى شاه رفت، امام آمد
اشعار را تلفنى براى استاد احمد عبدالرّضايى خواندم و ايشان هم با ولع يادداشت فرمودند. بهخصوص براى مصراع «به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد» قهقههى بلندى زد و گفت: اتّفاقاً رضائيان اخيراً رفته بود اعتكاف و تازه برگشته!
پىنويسها:
1. آقاى عبدالرّضايى در جلسهى تدريس خوشنويسىاش در 19/9/83 در انجمن خوشنويسان قم از
طلبهى هنرجو: «مصطفى اسكويى» پرسيد:
«از كى خط مىنويسى؟» گفت: «از سال 68». گفت: «پس سؤ سابقهات زياد است!»
2. نيمهشب 23/5/83 اميرميثم سلطانى آمد دم منزل ما و با موتور مرا برداشت و به پيشنهاد من، رفتيم به ديدن كتيبهى عبدالرّضايى در كوچهى جنب موزهى آستانه در خيابان آستانهى قم. كتيبهى كتابخانهى آیةالله العظمى حائرى بود و بالايش جناب عبدالرّضايى به نستعليق نوشته بود:
«فيها كتبٌ قيّمه» كه سلطانى گفت:
حيف از بنزينى كه صرف كرديم آمديم اينجا!
3. در مقطع سرايش شعر، انجمن خوشنويسان قم، دو كارمند با فاميلى «رضائيان» داشت كه يكى آبدارچى انجمن و ديگرى استاد خوشنويس بود.
4. ميثم سلطانى در 11/6/83 گفت: من هم نوح را مىشناسم. خطوط موجود در دالان كتابفروشى برقعى از ايشان است. روى طلق نوشته و پايينش «نوح» امضا كرده. آدمِ خيلى رُكى است و در سن و سال آقاى اميرخانى. يك بار در فصل زمستان با ملكىپور در انجمن تهران نشسته بودم. نوح آنجا بود. استاد اميرخانى قرار بود بيايد و دير كرده بود. قدرى بعد استاد وارد شد. نوح از جايش بلند شد و تعظيمى كرد; ولى آقاى اميرخانى عادى به او سلام داد و خوش و بش كرد و گفت:
«حال جنابعالى چطور است؟» نوح به اميرخانى گفت:
«نبايد به آقاى فلسفى و بختيارى مدرك استادى مىداديد و حقّ ما خورده شده. شيرازى را قبول دارم. ولى فلان كتاب را كه فلسفى نوشته، اشكال زياد دارد!»
5. ظاهراً از على رضائيان شنيدم كه مىگفت: به صاد، قيمت 500 ميليون تومان (هر صفحه قرآن يك ميليون تومان) را پيشنهاد كردهاند و رد كرده است. وقتى در 21/1/85 اين مطلب را به آقاى... كه به منزل ما آمده بود، گفتم، باور نكرد و گفت:
زمانى كه من قرآن دومم را 50 ميليون گرفتم و نوشتم (سال 80) در ديدارى كه با صاد داشتيم، گفت: من اگر بخواهم قرآن بنويسم ديگر 50 ميليون را بايد بگيرم.
(و موقع اداى كلمهى 50 ميليون، دهنش را پر كرد و حالتش طورى بود كه انگار سقف قيمت را مىخواهد
بگويد) در اين فاصله قيمتش اگر تغيير كرده باشد، نهايتاً از 50 به 150 تا 200 ميليون تغيير مىكند و نه 500. ضمن اينكه اگر او اين امكان براى دستيابى براى پول در اختيارش بود، از شاگردانش به نحو بدى شهريّه نمىگرفت. او بر خلاف دكترها كه منشى دارند و خودشان در مورد پول با بيمار صحبت نمىكنند، مستقيم با هنرجو در اين باره صحبت مىكند. مثلاً اگر بعد از يك ساعت كه هنرجو نزد اوست، يك ربع اضافه بايستد، در حالى كه به ساعت نگاه مىكند، به هنرجو مىگويد:
«يك ربع از وقت كلاس گذشته؟ چكار مىكنى؟ اضافهاش را مىپردازى يا مىروى؟!».... افزود:
«هيچ يك از اساتيد اين حالت را ندارند. اميرخانى اينگونه نيست و خود من از شاگردان خصوصىام اصلاً پول نمىگيرم. آنوقت اين رفتارها از كسى كه دينمدار است (عين تعبير....) عجيب است. در ضمن.... حدوداً ساعتى 40 ه.ت از شاگردان خصوصىاش مىگيرد.»
+ نوشته شده در ۱۳۸۷/۰۲/۱۰ ساعت ۱۰:۱۰ ق.ظ توسط 02537832100
|