روش میرعماد برای تیغکاری!

تپاندم اینجا

متون مناسب برای خوشنویسی

نگارش متن مناسب برای خوشنویسی جا دارد برای خوشنویس اهمیّت داشته باشد. بعضی‌ها در این حوزه سلیقه ندارند یا بی‌برنامه‌اند. شعری را تصادقی از دیوان حافظ باز می‌کنند و می‌نویسند. به ندرت برخی اسایتد مضامین انتخابی‌شان جالب است. به نظرم در بلاگ حاضر موضوع یا هشتگی یا پستی در بارهٔ متون مناسب برای تحریر داشتم قدیم‌ندیما. امشب سرچ کردم نیافتم. پروندهٔ زرنگارم را بررسی کردم دیدم در فایل نوت مواردی را با اسلش خط (/خط) علامت گذاشته‌ام که مواردی است که به مرور به عنوان مضامین و متون مناسب برای خوشنویسی یادداشت کرده‌ام و به تدریج به نگارش برخی هم پرداخته‌ام.
(موارد یادشده از زرنگار به وُرد تبدیل و اینجا قرار گیرد. پست حاضر در برگهٔ خوشنویسی فیسبوکت هم در جای مناسبی حتی در قالب یک آلبوم مستقل بازنشر شود. حتی‌ می‌توانی هر مضمون را به صورت پستی مستقل اجرا کنی. و اتود حتی با خودکار را عکس بگیری و عکس پست قرار دهی تا بعدها خودت یا دیگران اجرا کنند.)
این ایده هم قبلاً به نظرم رسیده بود و هنوز موفّق به اجرایش نشده‌ام که کار خوشنویسی را هم کمی گروهی‌تر کنیم و از حالت انفرادی درآوریم. من شیخاص گرچه خود خوشنویسم چه اشکال دارد خطی را سفارش بدهم که خوشنویسی دیگر اجرا کند؛ به چند هدف. یکی برای حمایت از هنرمندان دیگر. دوم شعرها و قصه‌هایم را خودم نیایم خطّاطی کنم؛ بلکه بدهم خوشنویس دیگر بنویسد و پول هم بهش بدهم؛ همچنان که قصّه‌ای از خودم را دادم در قم حکیمه پوریزدانپرست تحریر کرد و ۲۲۲ ه.ت هم بهش پرداختم که البته توقعش بیشتر بود. (لینک فیسبوکی قطعهٔ مزبور اینجا قرار گیرد و لینک اینجا هم ذیل آن پست تپانده شود)
چند تا از شعرهایم را هم دادم ناصر طاوسی و حسن اعرابی و یک شکسته‌نویس شاگرد ملکزاده و زدوار و ... نوشتند. اینجا قرار گیرد لینکشان. 
امشب هم به نظرم رسید خوب است این جمله را که: «عزیزٌ علَیَّ أن أری الخلقَ و لا تُرٰی» را سفارش دهم به وحید فولادزاده یا ایرانی یا داستانی یا... بنویسند و بعد شعر ز دستم برنمی‌خیزد که بی‌یاد تو بنشینم / بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچکس بینم از سعدی را که علیرضا بخشی نوشته و چلیپاست و از کش‌روی‌های یک دوست شکسته‌نویس راست‌دست اما دست‌کج از بایگانی خطوط انجمن خوشنویسان قم بود و حسن اعرابی هم ريیس انجمن خوشنویان قم بود و مدیریّتش هم طوری بود که می‌گفت من وقتی از ساختمان انجمن در خیابان دورشهر قم خارج می‌شوم و پایم را از جوب خیابان بلند می‌کنم و می‌روم آنور، دیگر انجمن کیلویی چنده؟ کار بهش ندارم! دلِ ننه‌ات خوش! خوب طبیعی است کسی مثل امیرمیثم سلطانی بیکار نمی‌نشیند. خطوط سرقتی عاقبت‌به‌شرتر شد وقتی توسط بنده مال‌خری شد و آمد پارکینگ شیخاص. حالا برای یکی از آنها که خط علیرضا بخشی است نقشه دارم. خط ایشان چلیپای سعدی و مناسب با جملهٔ‌ دعای ندبه است. بد نیست نگاهت به خوشنویسی به عنوان یک کار گروهی باشد. ثلثش را بده محمدتقی اسدی بنویسد و آن را با این شعر سعدی میکس کن. اگر دوست دارم خودت هم مداخله کنی، یکی از مصاریع این شعر را ترکیب قصارمشقی بزن و بعد هر سه را بده به کسی مثل سید حسین نجومی که یک کار ترکیبی بزند. هر چند مگر مضامین مربوط به امام حسین(ع) را ندادم بهش هم مرقع آکاردئونی کرد هم یک کار ترکیبی بزرگ هم از آن‌ها درآورد. چی شد آخرش؟ بدبختانه نتوانستم جای درست خرجش کنم و دادم امیر عاملی و او هم فروخت به سمساران خط و آن‌ها هم آن مرقَع عاشورایی را «عِرباً عِرباّ» کردند و جلد گل و مرغش را جدا فروختند و خطوطش را هم جداجدا. احتمال می‌دهم خطوط مرا با قیمت بالا نفروخته باشند. آمار یکی از سطور را دارم که به دست امین هیهاتی آذر رسید. بدبختانه از این کار هم نه خیر دیدیم نه تحسین آنچنانی شنیدیم؛ فقط پول بی‌زبان را دادیم به نجومی و فرجی و ... دلم به اسکن‌هایش خوش بود که نشر دادم و اگر تحسین درخور می‌شنیدم، باز خستگیم در می‌آمد. تف به ذاتِ بی‌برنامگی!
برنامه اگر باشد حل است. بدانی در نهایت کارت را کجا و به کدام موزه قرار است بدهی و پول خوبی هم بگیری. اگر هم دغدغهٔ پول نداری، باز به جای خوبی مثل آستان قدس رضوی یا حرم قم اهدا کنی و دلت خوش باشد که از بهره‌ٔ معنوی‌ای برخورداری. مخاطب هدف که معلوم باشد، حال می‌توان روی این بحث کرد که متن تابلو چه باشد و چقدر در انتخابش سلیقه به خرج داده شود. بعضی‌ها در این حوزه سلیقه ندارند و فوقش بی‌برنامه‌اند. شعری را تصادقی از دیوان حافظ باز می‌کنند و می‌نویسند. باما هستند خوشنویسانی مثل استاد امیرخانی که در این حوزه هم کارشان درست است.

ایده‌ای که بعد از اشارهٔ وحید فولادزاده در ۱۴۰۱/۴ به ذهنم رسید: نقش مُهر ۱۴ معصوم را به صورت بیضی به خط نستعلیق مُهر کن و در یک قطعه کنار هم بچین! 

0104 کپی در برگهٔ خوشنویسی‌ام در فیسبوک در آلبوم مستقلّی به نام «مضامین مناسب برای اجرای تابلوی خوشنویسی». ویرایش هر یک در دیگری اعمال و یکسان‌سازی شود.

پیش‌ڪدام‌استاد‌برویم‌ڪہ‌خطّمان‌خوب‌شود؟

t.me/rSheikh/1634
w.fb.me/1650543348397544
نه كه گاو پيشانى‏‌سفيدِ اينترنت هستم و يكى از قديمى‌‏ترين‏ وبلاگ‏‌هاى خوشنويسى را در بلاگفا دارم (sheikh.ir) مكرراً از نقاط مختلف کشور به شماره‌‏ام زنگ‏ مى‌‏زنند و مشاوره می‌خواهند که پيش كدام مدرّس خوشنويسى برويم؟
جوابم مشخّص است:
«این که پرسیدن ندارد. استادى كه برند باشد و قوی‌ترین و بهترين خط را در شهرتان داشته باشد.»
چند روز پيش برای كارى به يكى از مؤسّسات شهر رفته بودم. در يكى از اتاق‌‏ها يكى از همکاران قديمی را دیدم که مشغول تعليم خوشنويسى به چند هنرجوی جوان و تازه‌کار است. او در شمار اساتيد صدرنشين كه نامش در رديف‏ امثال استاد اميرخانى و شيرازى ذکر شود، نيست و خود من اگر بخواهم هنرجويان خوشنويسى را به سوی استادى‏ ارجاع دهم، به ايشان حواله نمى‌‏دهم. خطّاطان ديگرى هستند كه گرچه كم‏‌حرفند؛ ولى خطّ باعيارترى دارند.
تا كارم در آن مؤسّسه راه بيفتد، دقايقى كنار دست اين‏ دوست نشستم؛ تا دست كم در خصوص شعر و شاعرى كه از علايق مشترك ماست، گپی بزنيم.
در همین احوال توجّهم به مشق يكى از هنرجويان كه براى‏ ارائه و اصلاح آورده بود، جلب شد. استاد از بنده اجازه خواست مشق هنرجو را غلط‌گيرى كند. گفتم: اختیار دارید. راحت باشيد!
شروع كرد به بیان يكى از هزارخمِ نستعليق. روش تقسيم‏‌بندى‌اش‏ که مى‌‏گفت خودش استخراجش كرده، به نظرم جالب آمد. گفت:
«سين و شينِ كشيده» سه مدل به حرف‏ مابعدش مى‏‌چسبد: از بالاى كشيده، از وسط، و از پايين.
بالا مثل كشيدۀ «شيخ» كه كشيدۀ شين بعد از صعود مجازى براى انتقال‏ به «يخ» از بالاى كشيده انشعاب مى‌‏گيرد.
مدل دوم، انشعاب از وسط، مثل كلمهٔ «سيّدِ» كشيده كه بعد از صعود، وسط قطرِ كشيده را براى انتقال به دال به عنوان مَفصَل انتخاب مى‌‏كنيم.
مدل سوم، انشعاب از پايين مثل كلمۀ «شيوا»ى كشيده. كه بعد از صعود مجازى براى انتقال به واو، از قسمت پايينِ قطرِ كشيده خارج‏ مى‌‏شويم.
بعد افزود:
مدل اول (انشعاب از بالا) باز خودش سه حالت دارد: انشعاب از بالا با شيب كم؛ مثل همان كلمۀ «شيخِ» كشيده که عرض شد. و اشاره كرد كه آقاى «شيخ» هم كنار ما تشریف دارند و در خدمتشان هستیم که با سر تشکّر کردم.
انشعاب با شيب‏ متوسّط مثل كلمهٔ «دشتىِ» كشيده. انشعاب با شيبِ تند مثل «رستمِ» كشيده.
توضیحش که تمام شد، دیدم اینها براى خود من كه چند دهه در همين شهر مدرّس خط بودم و چندین فارغ‌التحصیل «ممتاز» هم به جامعۀ خوشنویسی تحویل دادم، تازگى دارد.
نمی‌دانم آن هنرجو قدر دقایقی را که شنید، دانست یا خیر؟ و آیا اقسام حالاتِ کشیدۀ سین و شین را بعداً که به منزل رفت، در دفترش با کشیدنِ شکل و نگارش یادداشت، ثبت و ضبط خواهد کرد تا فراموش نکند و برایش به یادگار بماند یا خیر؟
ولی آنچه مسلم بود، بنده بسیار لذت بردم. قدری هم حول و حوش شعر و ادب گفتیم و خندیدیم و ساعتى بعد، از مؤسّسه‏ خارج شدم؛ در حالی که با چالش جديدى مواجه بودم. آيا همچنان مى‌‏توانم اگر از من سؤال كردند: نزد كدام مدرّس‏ برويم، به راحتى و بی‌درنگ استادى را معرّفى كنم كه فقط بهترين خط را دارد؛ اما چهار کلمه هم با هنرجو حرف نمی‌زند؟
بلاشک مدرّس می‌تواند با بيانِ خوبش هنرجو را سرِ ذوق ‏بیاورد. وقتى قواعد را براى چشم‌‏هاى تشنه، دسته‌‏بندى و تشقيق شقوق مى‌‏کند، طبیعی است که بهتر در جان مى‌‏نشيند و مشتاقان در جريان رموز خط خصوصاً خط پركرشمهٔ نستعليق قرار مى‏‌گيرند.
البته كاش مدرّس در اجراى تام و تمامِ قواعد و تئورى‏‌ها هم بهترين‏ عامل بود؛ چرا که اساساً آموختن قواعد براى اجراى عملى است. وقتى‏ ببينى معلوماتِ گوينده در خطّ خودش بازتاب ندارد، خب اِقناع‌کنندگی کلامش تقلیل می‌یابد.
اين حسرت را هم باید به حسرت‌های عالَم افزود كه كاش دو پارامترِ گفتار نیک و کردار نیک که زرتشتِ خدابیامرز آنهمه بر آن تأکید داشت، در يك مدرّس جمع‏ بود و انسان از تماشاى خط عيارمند استادى كه در بيان اصول هم يد طولٰى دارد، از ته دل به وجد مى‌‏آمد. در آن صورت نورٌ علىٰ نور بود. ولى چه کنیم وقتی دنيا محل اجتماعِ امتيازات در يك نقطه نيست و عالِم‌بودن و تئورى‏‌گويى، گاه به سختى با عامِليّت جمع مى‌‏شود؟
ولى با يك درجه اغماض مى‏‌توان به روش تدريس خوب و بیان شیوای مدرّس دل‏ داد و برای تأثیرگذاریش حساب باز کرد. برای آتیهٔ هنرجو هم که یحتمل خودش مدرّس مى‏‌شود، خوب است؛ چون به مرور فرا مى‌‏گيرد با چه ادبيّاتى خط تعلیم دهد و زکات هنرش را بپردازد.
نظرم پاك عوض شد. تصمیم گرفتم اگر اين بار به اعتبار گاو پيشانى‌‏سفيدبودنم در اینترنت بهم زنگ بزنند كه پيش كدام استاد برويم، حتماً در شهر خودمان استاد آن مؤسّسه را هم نام ببرم. البته مى‌‏افزايم‏ که در خلال سرمشق‏‌گرفتن، ترجیحاً در باب شعر و شاعرى باهاش‏ سر صحبت را باز نكنيد كه بیشتر از معلومات خوشنویسی‌اش بهره ببرید. ۹۷/۱/۱۹
نظر شما 👈 t.me/qom44

پوزش از قصور؛ پیشکش قصار!

روزهای پایانی سال ۹۱ است. در این سال عمدهء تمرکزم بر خلق تراک‌های سنتی موسیقی در استودیو بود. از نیمهء سال ۹۰ که تصنیف «نقش همت» با صدای بنده در جام جم تهران تولید و بارها از شبکه‌های مختلف سیما (آخرین بار روز گذشته ساعت ۵.۵ عصر از شبکهء نور استان قم) پخش شد، به این خودباوری رسیدم که تولید کار استودیویی ازم برمی‌آید. از این رو سال جاری با هزینهء شخصی و با مشکلات فراوان دو ترانه به ۵ میلیون تومان تولید کردم (به اسامی وداع با آهنگسازی و تنظیم هاشم شریفزاده و «خط خوش» کار محسن حسینی) و در ماه اخیر هم ۵ تصنیف ساخته‌شده و آماده برای خوانندگی از هاشم شریفزاده به ۱۰ میلیون تومان خریداری کردم. این مسائل سبب شد که علاوه بر فشار بر خانواده، بلاگ حاضر نیز آنگونه که درخور است آپدیت نشود. هرچند حضورم در برگه‌های شخصیم در اف.بی نیز در این خصوص بی‌تأثیر نبود. زیبایی صفحات سایت مزبور و امکان درگیرکردن کاربران مختلف با دنیایم و ابزارهای گوناگون ارتباط که آنجا وجود دارد، فریباست. مشکل تنها در فیلتربودن و سختی ورود به آن «مجازآباد» است که گاه باعث می‌شود عطایش را به لقایش و فریبائیش را به سختی ورودش ببخشیم.
شاید تصور شود که دیگر خط نمی‌نویسم. من همیشه خط کم می‌نوشتم. اما تدابیری اتخاذ می‌کنم که همان کم، زیاد جلوه کند. یکی تمرکز بر یک متن و مصراع است. اگر بهانه‌ دست دهد، به سمتش هجوم می‌آورم. مصراعی که در این پست در قالب اختصاصی خودم (قصارمشق) عرضه کرده‌ام در آخرین جلسهء مدرسین خوشنویسی انجمن خوشنویسان قم از سوی اعضا تحریر و مورد نقد و بررسی با کمک ابزار ویدئوپروژکشن قرار گرفت. همچنانکه که در پاسخ به سوءال مدرّس خوب انجمن: خانم حکیمه پوریزدانپرست گفتم، برای نگارش این قصارمشق مکرّرآ اتود زده‌ام. تازه اجرای عرضه‌شده در اینجا اجرای ارائه‌شده در روز جلسهء مدرّسین نیست و تحت تأثیر برخی انتقادهایی که به کارم شد (در کل ترکیب کار را علی بخشی رئیس انجمن و علی رضائیان و برخی موارد مثل ساختن مثلث را سه الف را خانم آهنی) پسندیدند ولی حسن اعرابی اتصال کاف «کر» را به انتهای «دست» باعث ایجاد یک فرم نامأنوس در نستعلیق دانست و رد کرد و به جای «مکن» در اجرای ارائه‌شده در آن روز انتقاد کرد که تغییرش دادم. اثر حاضر با جمع‌بندی دیدگاه‌های مثبت و منفی در منزل خلق شد. کاغذش قدیمی و دست‌ساز و پاره‌شده از یک کتاب قدیمی است؛ مُرکّبش قهوه‌ای و قلمش نی دزفولی به ضخامت ۳ میلیمتر و ابعاد اصلی کار (محدودهء نگارش): ۶.۴ در ۶.۴ سانتیمتر است. مهیّای تذهیب ظریف با طلاست و ارزشش را دارد.

عیب می، هنر می / خط شیخ و تذهیب ریزنقش حسن محمدی

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگوی! (حافظ)
خط : رضا شیخ محمّدی / کاغذ: یکروگلاسه
محصول: انگیزه‌بخشی حاصل از حضور در گروه خوب پرشین‌کالیگرافی در فیس‌بوک در دی ۹۰ و کل‌کل با خوشنویسان آنجا
و تلاش برای بلندشدن روی دست آنان
اندازهء قلم: ۳.۵ م.م / تذهیب : حسن محمدی هفشجانی / دستمزد : ۱۵۰ ه.ت / سایز اصلی : ۱۱.۵در ۱۸.۵سانتیمتر / قیمت قطعه : ۵۰۰ ه.ت
لینک مرتبط >> اینجا و اینجا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصویر این خط در فیس‌بوک و کامنت‌های کاربران در این خصوص و پاسخ‌های من از راست به چپ:

    
    
    
   

فراست و مغتنم‌شماری فرصت

به تصوّر حقیر و به رغم ادّعای مطروحه از سوی اسماعیل رشوند مدّعیم: تفاوت چندانی بین اجراهای مشقی و نمایشگاهی برخی و بسیاری از خوشنویسان از جمله حسن اعرابی وجود ندارد. فراتر از آن، بسیاری از آثار تمرینی و بداهه‌نگاشته‌های آنان از عیار بالاتری برخوردار بوده؛ بیش از نمونه‌های نمایشگاهی به اعتبار هنریشان می‌افزاید.
سوگمندانه شماری از این دست هنرآفرینان، این هوشمندی، فراست و مغتنم‌شماری ِفرصت‌ را ندارند که وقتی در شرایط مساعدی برای خلق قرار گرفتند، حاصل کار را صرفا" چون سر کلاس تحریر شده یا به نیّت کار نمایشگاهی صورت‌بندی نشده، به راحتی بذل و بخشش نکنند یا دور نیندازند؛ بلکه کناری نهند و چون چشمان خویش از آن مراقبت کنند تا در فرصت مقتضی قطعه‌بندی و پاسپارتو و تذهیبش نمایند و به عنوان شناسنامهء هنری خویش معرّفی کنند.
به جراءت بر این باورم که بهترین آثار حسن اعرابی، آن یک مشت دلنگاری‌های اوست که برای این صدیق یا آن شفیق قلمی کرده و هم‌اینک در دست هنرجویان و دوستانش به صورت پراکنده و گاه در شرایط نگهداری نامناسب و نهایتا" لای سلیفون جا خوش کرده است. بگذریم از اثر زیر که ده سالی است در غل و زنجیر آرشیو مخوف شیخ زیر شکنجه است.
برگرفته از کامنت من در فیس‌بوک >>> 
اینجا
مطالب کامنت مزبور به صورت فایل وورد >>> 
اینجا

عیب و هنر ِ می! / خط شیخ و واکنش‌های فیس‌بوکی

پست من در فیس‌بوک:
تا جایی که خودم را شناخته‌ام، آنقدر که روی دست رقیب بلند شدن، داغ و شارژم میکند، دیگر اسباب ِانگیزه‌بخش به سختکوشی و وداع با رکود و خمودی نمی‌خوانَدم!
خلق قطعه‌ای که با ابعاد اصلی 6.5 در 13.5 سانتیمتر پیشکش می‌شود، در خلوت و خلسهء کاتب آن میسّر نبود. تولید ترکیب‌های ارائه‌شده در این گروه از مصراع زیبای حضرت حافظ و نقد و ارزیابی آنها – که بخشی از نقدها را خودم آستین بالا کردم - جاده‌صاف‌کن ِ خلق این اثر که شاید برآیند تمام ترکیب‌ها باشد، گردید.
جمع جبری مجموعهء صحبت‌هایی که در خلال عرضهء آثار بانوان و آقایان هنرمند در این گروه مطرح شد، این قطعه را که با قلمی به پهنای 3.5 میلیمتر تحریر شده، سامان داد. بیراه نیست اگر تمام آبرو و اعتبار این اثر وامدار کسانی باشد که چراغ این گروه را فر(و)زان نگه داشته، به تنورش هیزم می‌افزایند.
                                                شیخ. 4 و نیم صبح / 22 دی 90 / قم

تصاویر پست مزبور و کامنت‌هایش از راست به چپ:

    
کامنت من:
جناب Kermaninejad! پرسیده‌اید:
«ای‌کاش می‌فرمودید درصد استفاده از نرم‌افزارهای کامپیوتری چقدر بوده؟»
باید عرض کنم قطعه خطّ فوق به شهادت تصویر زیر کلا" کار دست است. مجموعا" تمایلی به استفاده از نرم‌افزار در خوشنویسی ندارم و معتقدم باعث خشکی و بیروحی کار می‌شود. ارزش اثر هنری به مانوال‌بودن آن است. از نرم‌افزار ای.سی.دی.سی تنها برای نگاتیوکردن خط و روتوش مختصر برخی قسمت‌ها استفاده کرده‌ام.

لینک اجرای حسن اعرابی و کامنت‏هایش: ۱ و ۲ و ۳

کامنت من در 05:00_90.10.24: حسن اعرابی انگار موقع نوشتن کامنت چشم‌های مبارک را می‌بندد و به اطرافش نگاه نمی‌کند. در ذیل ترکیب شیخ یادداشتی درج شد که در خلال آن عنوان گردید که این اثر، برآیند دیگر ترکیب‌ها و حتی مدیون و مرهون مجموعهء صحبت‌ها و نقدهایی است که در این گروه مطرح شد و تمام آبرو و اعتبارش را وامدار چراغ‌افروزان و هیزم‌کشان و حتّی رقباست.
این نوع یکدستی‌زدن و پیشدستی‌کردن را از کارگردان خوب سینمای بعد از انقلاب: «محسن‌ مخملباف» آموخته‌ام. در خلال ساخت فیلم «بایسیکل‌ران» در اواسط دههء 60 به ایشان انتقاد شد که فیلمنامهء شما با نگاه به فیلم «آنها به اسب‌ها شلّیک می‌کنند» نوشته شده. مخملباف برای خلع سلاح منتقدان، رندانه در صحنه‌ای از فیلمش که در قهوه‌خانه‌ای می‌گذشت، تلویزیونی را نشان داد که در حال نمایش بخش‌هایی از فیلم «آنها به اسبها شلّیک می‌کنند» بود!
قبل از نوشتن کامنت اگر کمی به دور و برتان نگاه کنید، شاید فیلمی را که در قهوه‌خانه‌ در حال پخش است، ببینید؛ جناب اعرابی!
شما به کوتاه‌نویسی «می» در اجرای بنده انتقاد کرده و مدّعی شدید این کار باعث می‌شود که «ی» درست روی «عیب» ننشیند. این ذهنیّت برخاسته از این یکسونگری است که با تساوی کشیدهء «می» و کشیدهء «ب» همه چیز حل می‌شود و به تناسب مطلوب دست می‌یابیم. حالا دیگر بقیّهء اجزا (مثل کلمهء «جمله» که در اجرای شما هیچ نسبتی با کلمهء «عیب می» ندارد) چه بلایی سرشان می‌آید به ما چه؟
هنر بزرگ استاد امیرخانی و پیروان ایشان در این است که فارغ از جزمیّت و بسنده‌کردن به یک پارامتر در ایجاد تناسب، با انقباض و انبساط‌های به موقع و بازی‌ با طول و قامت حروف و کلمات و مجموعهء مصالحی که برای ساخت و ساز یک قطعه در اختیار دارند و تغییر جای استقرار آنها و درنظرگرفتن مصالح کلّی صفحه، مجموعهء به‌هم‌پیوسته و منسجمی خلق می‌کنند که گاه مفرداتش به تنهایی صاف و تراشخورده نیست؛ اما همه در خدمت تیمند!
عجیب است که یک خوشنویس با اجرای واز و ولنگ مدّعی باشد که صلاحیّت بیشتری برای خلق ترکیباتی از این دست نسبت به یک خوشنویس «قصارمشق‌نویس» دارد.
بنده با کوتاه‌نویسی «ی» معکوس در واقع درصدد بوده‌ام کشیده را به وسط کلمهء «عیب» برانم و تقارن بهتری به نمایش بگذارم. در این حال انتهای یای معکوس به همان اندازه که از چانهء عین عقب نشسته؛ قسمت پشت یای معکوس هم تقریبا به همان اندازه از انتهای «ب»ی کشیده فاصله گرفته است. (در تصویر زیر با دو خط آبی موازی مشخّص کرده‌ام)
این امر علاوه بر این باعث شده که دو منطقهء بیضوی زیبا که به رنگ سبز و قرمز که بر روی اجرای خودم در تصویر مشخّص کرده‌ام، حاصل شود.
جناب اعرابی دلش به این خوش است که کشیده را خوب روی «ب» سوار کرده و «ب» و «ی» را مساوی نوشته که تازه عرض من این است که اگر بنا به تساوی «ی» با «ب» باشد، باید انتهای دم «ی» با ابتدای کشیدهء «ب» محاذی باشد؛ پش چرا کشیده تا نزدیک عین ادامه یافته است؟

نقد سطر حسن اعرابی (نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند) در فیس‏بوک

لینک مطلب فیس‌بوک با پسوند htm >>> اینجا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینگونه به نظر می‌رسد که قلم Hassan A'rabi در هنگام نگارش با فشار اندکی بر سطح کاغذ حرکت می‌کند؛ به لاستیک ماشین‌های مسابقه می‌ماند که بر روی لایه‌ای از هوا می‌رانند! این شیوه نوشتن به ظاهر عاری از تکلّف و با سلاست و روانی تواءم است؛ ولی در مرز و معرض خطرِ درغلتیدن به دامن اجرای غیرعمیق و کم‌مغز است. بیهوده نیست که آثار او در بازه‌های زمانی نزدیک به هم، بیش از بسیاری از خوشویسان دچار افت و خیز می‌شود. در همین گروه شاهد آثاری پرارج و عیارمند از او بوده‌ایم و دیری نگذشته که قطعه‌ای که در اندازهء شاءن و سواد تئوریک کاتبش نیست، روی دستمان گذاشته شده است.
در این کامنت به نقد و ارزیابی سطر آقای اعرابی با متن «نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند» می‌نشینیم. گفتنی است: نقدها و کامنت‌هایی که نگارندهء این سطور در گروه حاضر عرضه می‌کند، همراه با تصاویر و کامنت‌های پیرامونش در تارنمای «شیخ دات آی آر» منعکس و به مرور بایگانی و موضوع‌بندی می‌شود و بارها و سال‌ها اینجا و آنجا بدان ارجاع داده شده و لینک خواهد شد و در اوّلین فرصت در قالب کتابی همراه با عکس و تفصیلات و حواشی متعدّد و حتّی ایرادات و انتقاداتی که به حقیر شده است، به چاپ خواهد رسید. جناب اعرابی در جریان راه و رسم این کمترین در چاپ کتاب هست.
نقد سطر حاضر از اعرابی با تصویری از اجرای خودم که برآیند مطالعات و مشق‌های نظری و عملی بوده، همراه است. طبعا همین نقد، خود قابل نقد و نقض است:
# در افتتاح سطر، کلمهء «نفی» با اتّصالاتی طویل به میزان زیادی به چپ کشیده شده است. فلش بنفش در اجرای بنده به این اشکال توجّه می‌دهد.
نقص دیگری که نوعا برای دوایر ِ «ی»ی حسن اعرابی مشکل‌آفرینی می‌کند، رانش قلم با شیب کم در ناحیه‌ایست که با رنگ زرد هاشور زده‌ام.
این توصیه که اعرابی این منطقه را با شیب بیشتری در زاویهء قلم مدیریّت کند، بجاست؛ چرا که مشابه این کار را به خوبی در دایرهء «ن» از کلمهء «مکن» انجام داده است و این شیوه قلمگذاری مورد پسند اوست.
فایدهء قلمرانی با شیب تند، شکل‌دادن ِ بهتر به حالت بیضوی دایره است. با این روش، گودترین جای دایره هم به موقع خودش را نشان می‌دهد.
# در خصوص کلمهء «حکمت» ضمن تحسین کاتب به خاطر این انتخاب، به نظر می‌رسد اجرای ایشان از مشکلاتی رنج می‌برد:
زاویه‌ء زیر حرف «ح» که با خطّ قرمز مشخّص کرده‌ام، اگر به قائمه نزدیک شود، باعث می‌شود منطقهء بالای ح با امتداد کاف دالی، توازی خوبی برقرار کند. در این حال برای هماهنگی بهتر شایسته است منطقه‌ای که با رنگ سبز مشخّص کرده‌ام و کاتب آن را با دور زیاد به انجام رسانده است، با زاویهء نزدیک به قائمه تدارک شود.
در کل به نظر می‌رسد که دور دست کاتب زیاد است و میل به سریع‌نویسی و رهانگاری گاه عنصر اندیشه و تاءمّل را در کار او کمرنگ کرده است.
# در حرف میم از کلمهء «حکمت» نیز شایسته‌ است جهت میم با ضخامت کمتر و تحت تاءثیر شیوهء نگارش میم در کلمه‌ای مثل بسم‌ کشیده باشد.
# یکی از اشکالات مهم در نگارش حسن اعرابی «سرکش‌»های پرشیب و کم‌ضخامت اوست که پیوند خوبی هم با پایه‌اش ندارد. در کلمهء «مکن» منطقه‌ای که با بیضی قرمز مشخص کرده‌ام، باید به کیفیّتی پایان‌بندی شود که گویی این دو ناحیه مهیّای پیوند با یکدیگرند؛ انگار هر لحظه قرار است آنجا جرقه‌ای زده شود!
# کشیدهء «بهر» سلیس انجام شده؛ امّا اختلاف فاحش بیاض بین دو چشم ِ «ها» مطلوب نیست و به نظر می‌رسد دلیلش شروع زودهنگام ِ کشیده است.
مشکل دیگر، ارتفاع بیش از اندازهء کشیده است که با فلش فیروزه‌ای مشخّص کرده‌ام. اجرای دیگری از کلمهء «بهر» را به صورت مقلوب در صفحهء غلطگیری انجام داده‌ام.
# از اشکالات مهم دیگری که بارها از این محرّر دیده‌ایم، فضای سفید داخل کلمهء «عا»ست. این فضا همانطور که در تصویر نشان داده‌ام، باید به اندازهء یک پهنای قلم باشد و به دایره میل کند و نه بیضی کشیده.
در کلمهء «چند» شاهدیم که کاتب ما فاصلهء بین دندانهء نون و نازکی شروع «چ» را که در شکل با علامت نارنجی مشخّص کرده‌ام، زیاد در نظر می‌گیرد و از همه بدتر قوس و دور افراطی و ولنگارنگارانهء نون به دال است. در آن فضا طبق تعالیم فقط باید یک نقطه بیاض وجود داشته باشد.

                                                                             90.10.14_04:20 / رضا شیخ محمّدی

نقد خطّ حسن اعرابی در فیس‌بوک

# برخی قوّت‌ها: کرسی‌بندی عالی و استقرار دقیق قریب به اتّفاق کلمات و حروف در جای استاندارد خود / اجرای صحیح و سالم کلماتی که نوع خوشنویسان حتی طراز اوّل‌ها در نگارش آن مشکل دارند؛ شبیه «صر» و «نبر»
# برخی ضعف‌ها: اضافه دور ِ دستهء «ی» و گردنویسی افراطی گوشه‌هایش / ضعف و لاغری «تر» از کلمهء «ترسم» و نامتناسبی آن با سایر نقاط سطر / ضخامت فزون از حد «خ» در «خواست» / مشکل اساسی در فراز و فرود دندهء سوم سین در کلمهء «خواست» / مشکل اساسی در اجرای «ر»ی تنها.

# از فرصت استفاده و عرض می‌کنم:
در نشست دونفره‌ای که در اردیبهشت 86 با دوست شاعر، خوشنویس و کلکسیونرم امیر عاملی در منزلشان در قزوین داشتم، تصمیم گرفتیم دکلمه‌ای دونفره انجام دهیم.
غزل انتخابی ما از خواجه بود و متضمّن بیت فوق که Hassan A'rabi تحریر کرده‌ است. قرار شد یک مصراع را بنده بخوانم و مصراعی را امیر عاملی. به بیت «ترسم که صرفه‌ای نبرم روز بازخواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما» که رسیدیم، عاملی پیشنهاد کرد:
شما به نمایندگی از شیوخ، «نان حلال شیخ» را تلفّظ کنید و من هم طیف دیگر را نمایندگی می‌کنم و «ز آب حرام ما» را می‌خوانم!
فایل صوتی حاصل کار را در لینک زیر بشنوید: http://eshq.ir/post/220

خیال کج!

سطر «بهار عمر خواه ای دل» (اینجا) از تولیدات فصل جدید فعّالیّت هنریم در عرصهء خوشنویسی و محصول یک ارتباط تصمیم‌ساز با دوستی هنردوست بود که با آنکه قصارمشق‌هایم در منظر باریک‌بینش ارج و قرب داشت، سطرنویسی‌های سال هشتاد و سه و هشتاد و چهارم را بیشتر می‌پسندید؛ این بانو.
البتّه اگر به دنیای سطرنویسی بازگشت آشتی‌جویانه داشته باشم، به این معنا نیست که دست کم در مجال یک لحظه، رگهء شیخانه‌ام را بروز ندهم و کار را خاص نکنم. از این رو شاهد تراکم یا حتّی بگو بی‌نظمی و ناهنجاریی در میان ِ سطر «بهار عمر» هستیم؛ گو اینکه دوست خوشنویسم حسن اعرابی (استاد پیشکسوت انجمن خوشنویسان قم) آن را به «مرکّب‌خوانی» در موسیقی تشبیه کرد که به عمد در میان اجرا، مقام را عوض می‌کنند و در نهایت به گوشه و نغمه‌ای که با آن درآمد کرده‌اند، بازمی‌گردند.
این نگارش غریب، واکنش‏های متعدّدی را برانگیخت که در خلال کامنت‌های پست مزبور ارائه شد و تنها نظرات و دیدگاه‌هایی که در قالب اسمس به دستم رسید، از قلم افتاد و منتشر نشد. دلیلی برای پنهان‌کردن خوشحالیم از پیامک انگیزه‌بخش جناب استاد موحّد نمی‌بینم که با تعبیر «دست مریزاد!» و البته افزودن عبارت ِ «به پیش!» که حاکی از لزوم استمرار تجربه در این مسیر است، مرا نواخت.
سطری که در ‌پست حاضر بر اساس بیت حضرت حافظ تقدیم می‌شود، ادامهء همان مسیر است و در خلال مشق‌های مکرّر در یک برنامهء تلویزیونی که به مدّت ده شب برای سیمای مرکز قم در ایّام قربان تا غدیر ضبط و پخش شد، نوشته‌ام. امیدوارم این تصویر و این اجرا نشانهء «به پیش رانی»م در جادهء خط باشد. سایز بزرگتر سطر: اینجا

نغمات خاطرنشین!

اثر منتشرنشدهء استاد مجتبی ملکزاده / شعر: ژاله اصفهانی / تذهیب: رامین مرآتیخط: حسن اعرابی / استاد شکسته‏نویس قم / 86 شمسیاحمد سلطانیان, استاد مجتبی ملکزاده, رضا شیخ محمدیژاله اصفهانی (مستانه سلطانی) شاعرهء از صحنه‌رفته و درگذشتهء ایرانی به سال ۱۳۸۶ شمسی، به «شاعر امید» معروف بود . او بعد از پروین اعتصامی نخستین بانویی است که اولین کتاب شعرش را که در دوران دبیرستان سروده بود، به چاپرساند. ژاله در شعر معروفی که بارها در پشت تریبون‌ها بی‌ذکر نام شاعر خوانده شده و حتی دستمایهء هنرمندان خوشنویس گشته است، زندگی را صحنهء بی‌بدیلی برای هنرمندی انسان لقب می‌دهد و باورمند است که هر کس در فرصتی محدود که در اختیار دارد، به نغمه‌سرایی می‌پردازد و بعد از اتمام نقش خویش از صحنه خارج می‌شود. در این حال قضاوت به عهدهء تودهء مردم است و مردم هم تنها برخی از آن نغمات را به خاطر می‌سپرند.
با آنکه واژهء «نغمه» در شعر ژاله، مختص به آواز و ترانه نیست، مع‌الوصف آواز و تصنیف ایرانی از برترین مصادیق آن است. به اجرای زیر گوش دهید که چگونه ترانه‌ای خاطرنشین از بانو مرضیه که به تازگی رحل اقامت از دیار فانی به دیار باقی افکند، در بزمی در قم بازخوانی ‏شده است. خواننده‌ای اصالتا اردبیلی که با مرحوم موءذن‏زادهء اردبیلی نسبتی دارد، آوازی را در مایهء شور با مطلع «تو پریزاده ندانم ز کجا می‌آیی» از سعدی و به همراهی سه‌تار داوود فراهانی و نی مهدی افشاری و ضرب درآمد می‌کند و در نهایت کار را با این ترانهء ماندگار از بستان بی‌همتای ترانه‌های ایرانی به فرجام می‌رساند:
«منم که چشمهء سرابم / چو نقش آرزو برآبم / همچو فتنه و فسانه‌ها»
این اجرا در تاریخ ۴ آذر ۸۴ در محل انجمن موسیقی قم واقع در خیابان دورشهر در جمع اهالی موسیقی این شهر اجرا شده و مدیر بلاگ حاضر آن را با یک دستگاه رکوردر کاست‌خور سونی ضبط و به فورمت دیجیتال تبدیل کرده ‌است. مشق نظری خط شکستهء استاد مجتبی ملکزاده و جناب حسن اعرابی - که شعر خانم ژاله را که خود از مصادیق نغمات سپرده‌شده به یاد است، تحریر کرده‏‌اند - لذّت شنیدن صدای پخته، قوی، گرم و خوش‌تحریر کاظم واعظی را دوچندان می‌کند.              لینک دریافت فایل صوتی >>> اینجا
                              این پست با عکس استاد ملکزاده در انجمن قم، عکس اعرابی و عکس خانم ژاله تکمیل شود.

احوال و آثار استاد احمد عبدالرضایی (قسمت دوم)


درسى كه از حسن اعرابى آموختم‏
از دروسى كه از حسن اعرابى معروف به لشگر خنده آموختم:
در باب يك موضوع و يك شخصيّت، حرف‏ها، تحليل‏ها و ضرب‏المثل‏هاى متضاد جور كنيد; تا در تمام مجامع، حرف براى گفتن داشته باشيد.
به اقتضاى صفاى كودكانه، تصوّر اوليّه‏ى ما اين بود كه بهتر اين است كه در زندگى صادق باشيم; طىّ يك اقدام‏ دوتلاشه! اوّل به حق برسيم و بعد، از آن دفاع كنيم. با «لشگرخنده» كه آشنا شديم، ديديم كه عجبا كه اين خبرها هم‏ نيست. لشگر بر اين باور است كه مگر سرمان را خر گزيده كه سرى را كه درد نمى‏كند، دستمال ببنديم و در مورد چيزهاى نالازم تلاش كنيم; آنهم براى رسيدن به حقّى كه دگم است و غيور. مى‏دانيد كه حق مى‏گويد: من و تنها من و باطل نه! تازه اگر هم به حق رسيده‏ايم، چه لزومى دارد براى به كرسى‏نشاندنش يقه جر دهيم؟ (يقه‏ى خود يا ديگرى‏ منظور است.) اين وضعيّت ادامه داشت و ما هميشه مدافع حقايقى بوديم كه بهشان مى‏رسيديم. در سياست از امام‏ خمينى حمايت مى‏كرديم و كوتاه هم نمى‏آمديم. در جلسات خانوادگى و دوستانه هميشه در كفّه‏اى قرار مى‏گرفتيم كه‏ حامى امام باشد. چقدر بابت اين كار با پسردايى و عموزاده بحث و جدل كرديم و آخر كار نه ما به زمره‏ى ايشان‏ درآمديم و نه آنها به جرگه‏ى ما پيوستند. در باب موسيقى از شجريان دفاع كرديم. خواننده‏هاى پاپ‏خوان را دست‏ انداختيم و طرفداران صداى آنها را به باد سخره گرفتيم و با خودمان بد كرديم. خيال مى‏كرديم همه همينجورند و با چماق حق‏جويى توى سر باطل مى‏كوبند و آخر كار، يك حق را بر نعش باطل‏هاى بسيار، علم مى‏كنند. خيال مى‏كردم‏ همه مثل ما هستند. تا اينكه در قم با «لشگر خنده» برخورديم و اين آدم در رشته‏ى خطاطى و خوشنويس درسى به ما داد كه در همه‏ى رشته‏ها كاربرد داشت. درس بزرگش اين بود كه براى نمونه مشتى كلمه و جمله و استدلال و صغرى، كبرى رديف كرده بود در تعريف و تمجيد از استاد غلامحسين اميرخانى; استاد شهير و معاصر و هنوز در قيد حيات‏ رشته‏ى خوشنويسى. جملاتى دال بر مفتون‏بودن ايشان نسبت به اين استاد خط و اينكه او نقطه‏عطفى در تاريخ‏ خوشنويسى ايران است و خطوطش را بايد فتوكپى كرد و داشت و نگريست و مشق كرد و از ريزه‏كارى‏هايش در قلم‏گذارى و مركّب‏بردارى و انتخاب شعر و غيره و غيره آموخت. مى‏گفت كه مغزِ نغز خطّ اميرخانى، همان سبك و شيوه‏ى ميرعماد است و او لعابى و پوسته‏اى بر آن كشيده است كه اين پوسته است كه به نام شيوه‏ى اميرخانى معروف‏ است; وگرنه بن‏مايه‏ى هنر او از اساتيد طراز اوّل صفوى و قاجارى است. اين از يك سو. از ديگر سو همين لشگر خنده، مجموعه‏اى از استدلال‏ها را آماده داشت در اينكه اميرخانى خط را خراب كرد و در مواردى به گند كشيد و چقدر بعضى حركاتش را بد مى‏نويسد و مثلا اينكه اين پوستر، بدترين كار اميرخانى است و از اين خرابتر نمى‏شود. اين دو مجموعه استدلال در دو جا كاربرد دارد. هر جا لشگر خنده برمى‏خورد به كسانى كه با آنها خورده‏حساب دارد; يا قصد انتقاد از آنها يا تكّه‏پرانى به آنها را دارد; اگر پيرو شيوه‏ى اميرخانى باشند، با كوبيدن اميرخانى و بزرگ‏كردن نقاط ضعف‏ كار هنرى او، افراد مزبور را سكّه‏ى يك پول مى‏كند. و اگر طرف حسابش مخالفان اميرخانى باشد، دم از قوّت‏هاى‏ اميرخانى مى‏زند و باز پيروز ميدان است. ديگر امروز در حيطه‏ى خوشنويسى قم، كسى شك ندارد كه حسن اعرابى با آقاى احمد عبدالرّضايى (معروف به حاجى) و استاد موحّد در دو جبهه‏اند و حتّى اگر بر سر سفره‏ى اُلويه‏ى على‏ معماريان بنشينند و با هم بگوبخند داشته باشند، رقيب همند. عبدالرّضايى (بجز چند مورد) شهره در مخالفت با اميرخانى است و لشگر خنده هر جا كه به دنده‏ى مخالفت با عبدالرّضايى (و البتّه اغلب در پشت سر او) مى‏افتد، از مُحسّنات كار اميرخانى مى‏گويد و اينكه او آفاق خوشنويسى ايران را درنورديده و اين جماعت قمى خطّشان از عوارضى اتوبان قم - تهران آنورتر نمى‏رود و دلشان به همين چند شاگرد سينه‏چاكشان كه حاجى، حاجى مى‏كنند خوش است. و هر جا كه اين جناب لشگر در حضور عبدالرّضايى است (كه معمولا غلاف مى‏كند) به دنده‏ى تكّه‏پرانى‏ به شيخك مى‏افتد، از اميرخانى بد مى‏گويد كه نمونه‏اش را در شب دعاى توسّل خوشنويسان در منزل شيخك در مرداد امسال ديدند و ديديم كه شيخك اسلايدهايى را بر پرده نشان داد. پوسترى از اميرخانى با مضمون «نقش پاى‏
رفتگان هموار سازد راه را» وقتى در پاركينگ تاريك و 55 مترى شيخك بر پرده نقش بست، لشگر خنده گفت: چقدر بد نوشته اين خط را! اين چه «ر» نوشتنى است؟! اه‏اه‏اه!
نيز در مورد حميدرضا نوربخش خواننده‏ى قمى و از شاگردان مطرح استاد محمّدرضا شجريان، در مواردى كه.... ابراز كنيد كه اين هنرمند كارش خريدارى ندارد و فلان نوارفروش در قم مى‏گفت كه نوار پرده‏ى عشّاق او را كه آورديم، فقط دو نفر خريدند. امّا آنجا كه صحبت آقاى موحّد مى‏شود، برگرديد بگوييد: در ميان هنرمندان قمى تنها نوربخش‏ توانست در سطح كشور مطرح شود.

23/1/84 جلسه‏ى دعاى توسّل هفتگى در منزل على رضائيان با حضور استاد عبدالرّضايى. آقاى عبدالرّضايى به‏ آقاى چاووشى به مناسبتى نقل كرد:
استاد حسن ميرخانى يك بار به؟؟ مى‏گفت: قرار بود من به‏همراه استاد حسن زرّينخط نزد مرحوم عمادالكتّاب بروم و تلمّذ كنم. در روز مزبور به دليل اين برنامه اتّفاق نيفتاد و ديگر از آن به بعد هم هرگز اين امكان به‏وجود نيامد. آقاى‏ عبدالرّضايى افزود: شايد اين حادثه و تصادف خودش حساب‏شده بوده; چرا كه استاد حسن ميرخانى با آنكه محضر مرحوم عماد را درك نكرد، خطّش شيرينتر از خطّ استاد حسن زرّينخط بود.
چاووشى گفت: عجب!
 
28/2/84 تماس تلفنى با منزل استاد عبدالرّضايى كه تلفن را از عابد گرفتم. مقصود از تماس اين بود كه بگويم در جلسه‏ى دعاى توسّل قبل، اين مطلب را از شما نقل كردم; ولى اعرابى گفت: گوش‏هايت مشكل دارد و درست‏ نشنيده‏اى! آنجا از شما نقل كردم كه حرف ميم كه داراى دو حركت يكى از چپ به راست و ديگرى از راست به چپ‏ است، ميرزا غلامرضا اين دو حركت را به هم نزديك كرده است و انگار، موازى هم مى‏نوشته و براى رسيدن به اين‏ هدف، انگار حركت بالايى را نه‏تنها رو به پايين نمى‏نوشته كه رو به بالا مى‏نوشته است. آقاى عبدالرّضايى گفت: درست گفته‏اى و من همين را گفته‏ام. و معرب‏زاده آخر كيست كه آدم بخواهد راجع به او حرف بزند. او حدّى ندارد كه من بخواهم با او كَل‏كَل كنم. گفتم:
تعجّب مى‏كنم كه آقاى رضائيان چرا موضع انفعالى گرفته بود و چيزى نگفت. عبدالرّضايى گفت: رضائيان معتقد است‏ كه سر چيزهاى كوچك نبايد با اعرابى بحث و جدل كنيم. گفتم:
اعرابى به شما هم جمله‏ى طعنه‏گونه‏اى زد. آنجا كه من به سياه مشقى كه از ميرزا در مقابلم بود (چشمى كه دارم ز حسرت...) اشاره كردم و گفتم: امّا انگار در ميم‏هاى اين سياه‏مشق اينگونه عمل نكرده كه اعرابى گفت: آخر غلامرضا در جريان نبوده كه آقاى عبدالرّضايى به اين اعتقاد دارد و با «حاجى» هماهنگ نكرده بوده. عبدالرّضايى گفت:
«اين تيكه‏مر اومد توى روزنامه (جام‏جم) هر چى دلش خواست به اميرخانى گفت و توجّه نكرد كه اوّل مى‏بايست‏ جايگاه خودش را تثبيت كند تا بعد برود به كسى مثل اميرخانى چيزى بگويد.»
آقاى عبدالرّضايى به مواردى از كتاب صحيفه‏ى هستى اشاره كرد و پشت تلفن من هم صحيفه را آوردم و نگاه مى‏كردم. سياه‏مشق «مُردم اندر حسرت فهم درست» را خطّ خوبى دانست و گفت: به ميم‏هاى اين خط نگاه كن ببين حركت‏ بالايش افقى نيست؟
عنوان كرد كه آقاى مؤمن، كتاب صحيفه را براى او آورده و او با يكسونگرى وداع گفته و قرار شده كارهاى خوبى هم اگر اميرخانى دارد، ايشان مطرح كند. آقاى عبدالرّضايى، استاد اميرخانى را «نقطه‏ى عطف خوشنويسى معاصر» توصيف‏ كرد; تا 100 سال ديگر كه نستعليق‏نويس ديگرى بيايد. معاصرين اميرخانى هم هيچيكدام در حدّ و اندازه‏ى او نيستند.
گفت: اگر از ايشان هيچ خطّى جز چليپاى «گُل گفت اگر دستگهى داشتمى» (ص‏95 صحيفه) باقى نمانده بود، كافى بود
كه به ايشان اين وصف را بدهيم. آقاى عبدالرّضايى كلمه‏ى «گنهى» و ياى معكوس آن را در چليپاى يادشده، شاهكار دانست. عبدالرّضايى گفت:
در منزل يكى از مجموعه‏داران قم كتابتى از قوام‏السّلطنه ديدم و رضائيان هم بود. عالى بود; آنقدر كه اگر ببينى، بايد بروى دنبال شغل دوم! و خطّاطى را رها كنى. گفتم: رجبعليان نبود؟ گفت: همين رجبعليان بود. خوشبختانه در خلال صحبت آقاى عبدالرّضايى فرصت يافتم كه دفاعى از اعرابى هم بكنم. گفتم: البتّه ايشان‏ حرف‏هاى قابل استفاده هم دارد كه حالا نمى‏دانم از خود اوست يا از شما ياد گرفته! براى مثال در همان شب ابراز كرد كشيده‏ى سين گاه از بالا منشعب مى‏شود; مثل «شيخ» گاه از پايين مثل «سبو» و گاه از وسط مثل «سنگلاخ».   عبدالرّضايى گفت:
 سیاه‌مشق احمد عبدالرّضایی به سیاق کارهای میرزا غلامرضا / اصل در اختیار رضا شیخ‌محمّدیآهنگران استادِ اين تقسيم‏بندى‏هاست; ولى كلاس تخصّصى‏اش پا نگرفت و استقبال نشد. واقعيّت اين است كه تئورى‏ را در عمل بايد آزمود. در مسائل اخلاقى هم صرف تئورى‏دانى كافى نيست. دكتر مظاهر مصفّا كه حافظ مى‏خواند و گريه مى‏كند، ولى در عمل... آقاى الهى قمشه‏اى را من خيلى علاقه داشتم و حرف‏هايش تحت تأثيرم قرار مى‏داد; ولى‏ در شهركُرد كه سخنرانى كرد، مونتاژى از حرف‏هاى ارسباران و جاهاى ديگر بود و انگار حرف تازه نداشت. در اردو هم‏ وضعيّت زن و بچّه‏هاى قماش‏زاده را ديديم. (ظاهراً منظورش اين بود كه حجاب و عفاف را رعايت نمى‏كردند.) من‏ (رضا) ديدم كه نمى‏توانم اين را نگويم كه:
آقاى عبدالرّضايى! ولى به هر حال شما گفتيد كه من تحت تأثير حرف‏هاى قمشه‏اى قرار مى‏گرفتم. گفت:... و به هر حال الهى قمشه‏اى را در حدّ آقاى اشتهاردى نمى‏دانم. گفتم:
حتّى اگر اشتهاردى به اندازه‏ى قمشه‏اى حافظ و مولوى نداند و نتواند درس دهد. گفت: حتّى اگر چنين باشد. عبدالرّضايى در جاى ديگر در اين خصوص كه تئورى صِرف دست كم در خوشنويسى كارآمد نيست، گفت: ميرعماد اصلاً تئورى‏دان نبوده و سرچشمه‏ى هنرش، ضميرناخودآگاهش بوده. من (رضا) گفتم:
فراتر از قانون بوده و نسبت‏هاى طلايى را از حاصل هنر او استخراج كرده‏اند. عبدالرضّايى گفت: يك بار از آهنگران‏ پرسيدم: من خطّاطترم يا اسماعيلى؟ آهنگران عينكش را با انگشتش زد بالا! و گفت:
ايشان (اسماعيلى) در تئورى خط بالاتر است!
عبدالرّضايى در نهايت گفت:
به هر حال مهم، بى‏تربيتى محسن عرب‏پور است و تمسخر ايشان. (كه در جلسه‏ى توسّل در طعنه به من چيزى گفته.)
يك بار هم يادت هست كه بلند شدم آمدم انجمن و شنيده بودم كه در برخى جلسات به من طعنه مى‏زنند. به رضائيان‏ گفتم: ميخاى «چوب سگ‏زنى» را بلند كنم؟! گفت: نه نه!
عبدالرّضايى در جاى ديگرى گفت:
شيوه‏ى شكسته‏ى اعرابى را بيشتر از شفيعى قبول دارم; ولى شفيعى را خطّاطتر مى‏دانم.
عبدالرضّايى يكجا هم از تعبير «ديدِ موحّدى!» مرادف با ديدِ عيبجويانه ياد كرد و افزود: من خودم زمانى مبتلاى اين‏ ديد بودم. سال 66 رفتم نزد اميرخانى و گفتم ورقه‏هاى رضائيان، پوربافرانى و... را بياوريد و بگوييد كه چرا ممتاز قبول‏ نشده‏اند. اميرخانى آورد و عيب و حُسن خطوط اين افراد را گفت. من نپذيرفتم; ولى الاَّن مى‏بينم كه اون موقع به من‏ درس داد و نفهميدم.
12/8/84 ُ تماس با ايشان در اين خصوص كه بياييد سياه‏مشق كلّمينى يا حميرا به قلم و رقم ميرزا غلامرضا اصفهانى را ببينيد!
گفت: يك بار از اعرابى خواستم بيتِ «ز هر خاكى كفى بردار و بو كن / مزار... ليلى را جستجو كن» را بقيّه‏اش را برايم‏ بگويد. گفت: بگذار سِرچ كنم! كرد و نتيجه نگرفت.
20/8/84 ُ تماس با ايشان براى گرفتن آدرس دبيرخانه‏ى نمايشگاه قرآن. بعد گفتم اگر سفارشى چيزى به تورتان‏ خورد، بى‏نصيبم نگذاريد. آخر مكالمه گفت: به فكرت هستم. به عبادى هم كه از من مشورت خواست در خصوص‏ استادِ كتابت، گفتم: برو نزد شيخ‏محمّدى; چون جاى رفيق‏بازى نبود كه بخواهم حاج على (رضائيان) را معرّفى كنم.
گفتم: در شركت در مسابقات، دنبال سكّه‏ام! گفت: داورها دنبال كارهاى گنده‏اند! يك نفر مى‏خواست برود خواستگارى و مشورت خواسته بود. به او گفته بودند: برو بالاى مجلس بنشين و حرف‏هاى گُنده بزن! او هم رفت در مجلس خواستگارى و رفت بالاى رختخواب‏ها و گفت: شُتر، فيل،...! الاَّن وضعّيت اينجورى است. در ضمن بايد سوار بر موج رابطه شوى و به قوّت هنرى‏ات اكتفا نكنى! (مضمون مورد نظر آقاى عبدالرّضايى با نثر و بيان من) اگر....
دارد قرآن كامل به خطّ شكسته مى‏نويسد، از طريق رابطه و به مدد استاندارى.... قرار شده چاپ كند; وگرنه قرآن‏ شكسته به چه كار مى‏آيد؟ همچنين قرآن ثلث. دنبال كارهايى مثل دعاى كميل كه نسخش را صمدى نوشت و ترجمه‏اش را اميرخانى باش و با استاندارى قزوين صحبت كن براى چاپ. يا صحيفه‏ى سجّاديّه كه علأالدّين در زمان‏ تيمورى نوشته و بعدش ديگر نوشته نشده. آقاى.... گفته: 300 ميليون مى‏گيرم قرآن بنويسم(5) و وقتى او چنين گفته:
من ديگر نمى‏توانم زير 100 ميليون صحبت كنم. بنى‏رضى هم حدود 45 تا 50 ميليون صحبت كرده و اگر دوباره‏ بخواهد بنويسد زير 150 ميليون برايش سخت است.

جلسه‏ى شب در منزل احمد نوروزى خطّاط
على رضائيان زنگ زد كه براى عيادت نوروزى قرار است برويم. به ماشين جلوى انجمن نرسيدم و با آدرسى كه در اختيار داشتم، با ماشين رفتم. خانه‏شان در سمت نيروگاه بود. استاد.... داستانى از قبل از انقلاب گفت كه جوانى را كه‏ براى عمل بادِ فتق برده بودند. زن پرستار بعد از لخت‏كردن، آلت تناسلى جوان را بالا نگاه داشته بود و دورش را تيغ‏ مى‏زد تا آماده عمل شود. جوان گفت: لازم نيست نگه داريد. خودش مى‏ايستد!
(من اين داستان را از مرادى داماد در مورد مرحوم آیت‌الله رفيعى شنيده بودم و يك بار هم به استاد عبدالرّضايى گفتم.)
در اين جلسه آقاى عبدالرضايى از روغن حيوانى تعريف كرد آقاى علاّمه و گفت: در بندر ماهشهر در اوايل جنگ شاهد بودم كه موادّ اصلى روغن نباتى را آوردند كه سياه‏رنگ و شبيه گريس سوخته بود. بخشى گفت: از بستگان ما رفته بودند ديدار از كارگاهى كه شيرينى خامه‏اى درست مى‏كردند. ديگر لب نمى‏زد و مى‏گفت: اگر بدانيد چگونه مى‏سازند، شما هم لب نمى‏زنيد.
بخشى گفت: موقع عمل دوم پا، به لحاظ اينكه در مضرّات بيهوشى كامل شنيده بودم، نگذاشتم بيهوشم كنند و تنها از نيمتنه به پايين سِر كردند و پرده‏اى بين من و دكترهايى كه مى‏خواستند عملم كنند، نصب شد. من ابراز تمايل كردم كه‏ از طريق مونيتور، ببينم دارند چه مى‏كنند؟ گفتند: طاقتش را دارى؟ گفتم: بله و با ديد غير مستقيم و در حالى كه از نيمتنه به پايين چيزى حس نمى‏كردم و تنها گاه با فشارى كه وارد مى‏كردند، تخت تكان مى‏خورد، ديدم چه مى‏كنند و دكتر هم بعد از شكافتن، توضيح مى‏داد كه اين كه مى‏بينى چربى‏هاى دور پلاتين است و...
عبدالرّضايى از مشكلات جسمى گفت و بى‏توجّهى‏هاى ايّام جوانى و كمردردهايى كه عود كرده موقع ايستادنش بعد از چند دقيقه و اينكه چند سال قبل مى‏دويد تا وزن كم كند. گفته بودند: صبح موز بخور و بعد از دويدن يك سيخ كباب‏ و گفت كه كباب را مى‏خوردم و وقتى به خانه مى‏آمدم، عيال مى‏گفت: غذا بخور! مى‏گفتم: من ميل ندارم; فقط قدرى‏ كاهو مى‏خورم! بعد قضيّه را برايش افشا كرديم.
محمدحسين رازقى خبر داد كه در يك كبابى، فردى اين تخصّص را دارد كه دورِ كباب برگ، يك لايه كوبيده مى‏كشد و مى‏پزد. (علاّمه گفت: چيزى شبيه بختيارى)
به احمد نوروزى كه بعد از عمل قلب مى‏ديديمش و صحرانورد به جاى او كلاس پنجشنبه‏هايش را اداره مى‏كرد، گفت:
خطهاى شما را در مجلّه‏ى پيام شادى (گفت: بعداً شد پيام غم) مى‏ديدم از حدود 30 سال پيش. گفت: با پولى كه از سفارش‏ها كه نه متنش خوب بود و نه خطّ من مى‏گرفتم، بخشى از اين خانه را ساختم و تيرآهن‏هايش را بردم بالا.
از روغن زيتون در جلسه تعريف زياد شد و بخشى گفت: تنها ميوه‏اى است كه به لحاظ روغنى بودن، وقتى در آب قرار مى‏گيرد، خواصّش را از دست نمى‏دهد. رازقى ظاهراً مرغ و ماهى نمى‏خورد و اگر بخورد، حالت تهوّع بهش دست‏ مى‏دهد.
عبدالرّضايى مى‏گفت: ساعت‏هاى متمادى با پاى خميده، كتيبه مى‏نوشتم و عين خيالم نبود و بعد كه برمى‏خواستم و مى‏خواستم بخوابم از درد زانو خوابم نمى‏برد.

سرم فداى دَرت! چند بار خواهى داد؟
جمعه 28/11/84. در جلسه‏ى مدرّسين، عبدالرّضايى بعد از رضائيان صحبت كرد و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع‏ نكرد، سكّاندار بود. گفت:
در دوره‏اى كه رئيس انجمن بودم، چون تُن صدايم بالاتر از زين‏العابدين اسماعيلى بود كه آرام صحبت مى‏كرد، به من‏ مى‏گفتند ظالمى.»
2. در يكى از شهرهاى مجاور قم حوزه‏ى امتحانى انجمن خوشنويسان بى‏برنامه بود و بعضاً فرداى روز سراسرى‏ امتحان، افراد مى‏آمدند و برگه مى‏گرفتند و امتحان مى‏دادند.
3. اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، بايد حتّى بعد از چند سال كه رابطه‏ى تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمى‏آورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.
4. اين دو بيت را جناب عین قرائت كرد كه در آن برخی صنایع ادبی بکار رفته است:
الا عروس خطاپوش جرم‌پوش بگوی: / که کی وظیفه‌ی ما را قرار خواهی داد؟
به وقت غلّه مرا گفته‌ای که بار دهم / سرم فداى دَرت چند بار خواهى داد!

قرآن با خون صدّام‏
صحبت قرآنى شد كه صدّام با خونش نوشته. انگار هر روز با آمپول از صدّام خون مى‏گرفته‏اند. نذر كرده بود براى‏ شفاى پسرش «عدى» كه ترورش كرده بودند، قرآنى به خون خود بنويسد. عبّاس بغدادى خطّاط نوشته. عبدالرّضايى‏ مى‏گفت: شاگرد عبّاس بغدادى هم كه به قم آمده بود، در مورد اين قرآن صحبت مى‏كرد.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعى نجس است، حرام است يا خير؟ بعضى‏ها مى‏گفتند:
وقتى دست بى‏وضو نمى‏شود به قرآن زد و حكم لايمسّه در قرآن در اين خصوص آمده است، آيا ممكن است كه‏ قرآن‏نويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمى‏شود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» در راستاى كار صدّام، پيشنهاد كردم‏ خوب است آياتى كه در آن كلمه‏ى «دَم» آمده، با خون نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«مى‏توان فقط كلمه‏ى «دَم» را با خون نوشت. در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با آن خون مى‏توان كتابت كرد!»
رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»

تخريب حسينيّه‏ى شريعت قم‏
با توجّه به اينكه هفته‏ى گذشته روز تخريب حسينيّه‏ى شريعت در قم (محلّ اجتماع دراویش شهر) بود، در
جلسه‏ى مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب درگرفت. صحبت «بهرامى» شد; مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى شريعت (رئيس خانقاه مزبور) هم بوده است. بهرامى را اكثر قمى‏ها مى‏شناسند; به‏خصوص كه با آموزش و پرورش نيز مرتبط بوده. بهرامى همان است كه من و هادى پناهى به او مى‏گفتيم: «جذبى!» و چند سفارش خط براى پناهى آورد كه به من واگذار كرد و آخرى‏اش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّه‏ى شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
«بهرامى» در مكّه همسفر من بود و در مسير عرفات كه در اتوبوس مى‏رفتيم، همان سيبيل‏هاى بلند مرتعش مى‏شد. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مى‏گويد. گوش‏ها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مى‏كند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»
سيبيل‏هاى او كه دهانش را پوشانده بود، مرا ياد اين ماجرا انداخت: يك بار سبیلویی مسافر اتوبوس بودند. در صندلى جلوى او كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه گهگاه برمى‏گشت عقب سرش را نگاه مى‏كرد. يك بار به مادرش‏ گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
مرد شنيد. با دستش موهاى سيبيل را بلند كرده و دهانش را نشان داده بود و گفته بود:
«پس اين كاف ننه‏ته!»
صحرانورد كه بغل دستش در جلسه‏ى مدرّسين نشسته بودم، گفت:
«حاجى! ديگه قرار نشد!»

تردستى خارق‏العاده در منظريّه‏ى قم
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مى‏آموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين كارها را ياد دهد. يك بار چند طلبه‏ به پادگان منظريّه‏ى قم رفته بودند. مراسم دهه‏ى فجر بود و روى سن برنامه‏ى سرود و تئاتر و سياه‏بازى اجرا مى‏كردند.
سربازى را از پادگان آوردند كه تردستى مى‏كرد. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مى‏كرد. طلبه‏ها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقع‏نماست. حس كرديم يك آدم معمولى نيست و به جاهايى وصل‏ است. بعد از مراسم صدايش كرديم در دفتر و او كارهاى عجيب‏ترى را براى ما اجرا كرد كه باورمان شد آدم‏ خارق‏العاده‏اى است. سين‏جيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مى‏داند؟ زير بار نرفت. ترجيح داديم‏ افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند مى‏رود دستشويى و قرآن را ورق‏ورق مى‏كند و با نجاست به آن بى‏حرمتى مى‏كند. قضيّه كه لو رفت، گفت: من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار كه او مى‏خواهد، انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد! من (شيخك) به صحرانورد گفتم:
باز صحبت‏ها ربط پيدا كرد به همان قضيّه‏ى صدّام و نگارش قرآن با خون.

راشد يزدى و روضه‏ى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطره‏اى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمى‏دانم كجا و يك پير بالاى‏ صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافه‏ى مرتاضان هندى آنجا بود. به راشد گفته بود روضه‏ى حضرت‏ عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرف‏ها نمى‏خورد. ولى چون خواسته بود، برايش خواندم. ديدم‏ نمى‏گريد; ولى زوزه مى‏كشد (زوزه را خود راشد تعبير كرد) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (خنده‏ى على رضائيان) را انجام داده‏ام. دانه‏ى گندمى را در كف دستم‏ مى‏گذاشتم و آنقدر صبر مى‏كردم تا سبز شود. با اين حال هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.

رسم عجيبى در مياندوآب‏
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفى‏ها و دراويش، زنانشان را با هم عوض مى‏كنند، نوبت به‏ «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم رسيد كه از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مى‏خواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى‏ مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مى‏رويد، رسم غلطى هست كه اگر بتوانيد مردم را از آن ترك دهيد، خيلى خوب‏ است. زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه سقفش سوراخ دارد، جمع مى‏شوند و مردان هم مى‏روند بالاى آن سوراخ. بعد زنان، لباسشان را در مى‏آورند و به بالا پرت مى‏كنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، متعلّق به هر زنى كه‏ بود، آن زن آن شب در اختيار اوست.
ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه نرفتيم.

تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته بود و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت: من با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنه‏هايى داشت كه‏ تا يك هفته حال تهوّع به من دست مى‏داد. فيلم مستندى بود كه اعمال خارق‏العاده‏ى بين دراويش و اهل حقّ برخى از مناطق ايران را نشان مى‏داد و برخى صحنه‏ها را با دوربين مخفى اطّلاعات از برخى احضار ارواح توسّط صوفيان (كه‏ به قول اسدى 75 فرقه هستند) گرفته بودند.
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مى‏كرد (و در تعريف‏هايش هم هر جا كه لازم‏ بود از كلمات ركيك و ممنوع براى توضيح مطلب استفاده مى‏كرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك‏ بار با يكى از اين‏ها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بود. بعد در مقابل ديدگان آن‏ درويش، اجنّه آمدند و از عقب به آن دختر تجاوز كردند.

21/11/85 در دفتر تبليغات قسمت تجسّمى حدود 11 ظهر بعد از تماس على رضائيان كه خط ببر براى نمايشگاه، سياه‏مشق شعر رهى معيرّى را كه بديع‏زاده خوانده است، بردم. عبدالرضايى و گل‏محمّدى و حسن محمودى در اتاق‏ بودند. سياه‏مشق را گل‏محمدى پاسپارتو كرد. بعد اعرابى آمد و مفصّل در باب... صحبت شد كه ماليخوليايى گرفته. گل‏محمدى گفت كه... آمده بود اينجا و مى‏گفت بدون اجازه‏ى من نبايد نمايشگاه بزنيد. عبدالرضايى گفت اصلاً او روز انتخابات براى چى آمده بود انجمن؟ عنوان شد كه آمده بود خبرچينى كه بعد خبرها را ببرد تهران. در يك مرحله كه‏ من سياه‏مشق پاسپارتو شده‏ام را اينسو و آنسو مى‏كردم در برابر ديد اعرابى و عبدالرضايى و يكجورى مى‏خواستم آنها را به داورى وادار كنم كه اينور نصب كنيم بهتر است يا آنور؟ يكهو كه برگشتم عقب سرم را نگاه كردم، ديدم حسن‏ اعرابى با چشم و ابرو و معلوم بود با عبدالرضايى در حال تبادل نگاهند و منظور نگاه اعرابى اين بود كه: «نه بابا! هيچ‏ طرفش خوب نيست» يا چيزى در اين حال و هوا. من عصبانى شدم و گفتم:
«عجيب است كه شما پشت سر كسى كه نيست، با صداى بلند غيبت مى‏كنيد. آنوقت در حضور كسى كه حاضر است‏ با چشم و ابرو حرف مى‏زنيد!» آقاى عين در مقام توجيه برآمد كه ما با چشم و ابرو حرف نزديم. ول نكردم و چشم در چشم اعرابى گفتم كه:
«اين هم يك مطلب وبلاگى است‏ها! كه در هزاره‏ى سوم اوضاع برعكس شده و افراد در حضور افراد با چشم و ابرو حرف مى‏زنند و در غيابشان فرياد مى‏زنند!» اعرابى هى با نگاه مى‏خواست به من اشاره كند كه جمعش كن! و ول كن‏ شيخ و كوتاه بيا و از اين حرفا! عبدالرضايى هم بحث را منحرف كرد كه: شيخ! آن قطعه نسخ امّ‏سلمه را 400 ه.ت‏ خريدم. به رجيبان هم نشان دادم و گفت مى‏ارزد.
در نشست امروز بحث به اشعار طنز كشيد و در حضور محسن مقدادى و محمودى و عبدالرّضايى و اعرابى و در يك‏ مرحله هم مجيد ايرانى شعر شيخ ورژن‏باز را خواندم كه چشمان وق‏زده از شگفتى ايرانى تماشايى بود. يكجا صحبت‏ برخى خطاهاى فنى شعر من شد. من در مقام دفاع برآمدم كه به رغم ادعاى عبدالرضايى كه «شانزده» با «سيه» (مخفّف‏ سياه) قافيه نيست (عبدالرضايى در حين خواندن من درگوشى به اعرابى گفت: آهان! اين يكى هم ايراد دارد و اعرابى‏ هم حرف او را تأييد كرد در حالى كه مى‏دانستم كه اعرابى اين دو واژه را معتقد به قافيه‏بودنش است و ول نكردم و گفتم‏ ايشان قبول ندارد كه قافيه نيست. خلاصه روشن شد كه اعرابى گاه به ظاهر خود را با عبدالرضايى همرأى نشان‏ مى‏دهد. در حالى كه در همان جلسه مدّعى بود كه آدم بى‏چاك و بندى است و مقابل آهنگران در مى‏آيد و مجامله‏ نمى‏كند. براى مثال گفت: اخيراً به آ گفتم شما يك خطّ خوب بنويس بده من. من مدرك استاديت را از تهران مى‏گيرم. و اعرابى مدّعى بود كه آ به خاطر اين حرفِ من در نگارستان عروس قلم قم جفت‏جفت مى‏زد و نزديك بود مرا بزند!

نگارش سريع‏السّير به تنهايى امتياز نيست‏
يك بار عبدالرضّايى گفت:
«ياقوت مستعصمى، روزى دو جز قرآن مى‏نوشته و من روزى يك حزب مى‏نوشتم.» رضائيان در توضيح اين كلام‏ براى او نقل كردم، ابراز داشت:
«وسواس بنى‏رضى در اين امر خيلى بيشتر است و از اين رو سرعت عملش اندك است.»
 طنزگرايى عبدالرّضايى‏ وادى خوشنويسى وادى‏يى است كه سالك آن در سايه‏ى رياضت هنرى نه‏تنها در اصل خط و كتابت به دقت ذهن و جودت نظر مى‏رسد كه گويى در خصوص ديگر هنرها هم به تنبّهى يا تو بگو بسترذهنى آماده‏اى براى درك و دريافت، دست مى‏يابد. هم از اين روست كه خوشنويسان نوعاً يا به شعر گرايش دارند يا در سينما و موسيقى دست و تبحّرى‏ دارند و گاه چون خود حقير، آواز مى‏خوانند و نامشان در ليست نغمه‏شناسان است. جناب موحّد قمى در سرودن شعر و خواندن آواز دست دارد و حسن اعرابى شعر مى‏سرايد. رضا بنى‏رضى آوازهاى اوّل انقلاب شجريان را در مسير روستاى كرمجگان قم كه مى‏رفتيم، زير لب زمزمه مى‏كرد و عبدالرّضايى بابت اشعار طنزى كه از خامه‏ى حقير تراويده، مفصّل خنديده است. در اواخر بهمن 83 قطعه‏شعر سرودم كه در ذيل مى‏آورم. منظورم از «لشگر خنده» جناب حسن‏ اعرابى - استاد انجمن خوشنويسان قم - است و «خاكپور» فردى است شمالى و قلم‏فروش. اين ابيات مكرّراً جناب‏ عبدالرّضايى را خندانده است:
ديد در خواب لشگر خنده / ملك‏الموت را كه مى‏گفتا:
«تازگى بهر شعبه‏ى برزخ / مركز خط نموده‏ايم به‏پا،
ليك در تنگناى اسبابيم / از شما مى‏كنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد / چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «پيشم سه نسخه حافظ هست / نسخه‏ى جيبى‏اش براى شما
سيزده قابِ تابلو، خالى / شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلم‏هاى خاكپور، بكُن / گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان / چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد! / تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد / خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود / مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مى‏كنى، بردار / يكى از اين رضائيان‏ها را!»(3)

در 30/5/84 هم كه على رضائيان - كه خود از پرورش‏يافتگان مكتب عبدالرضايى است - سكّاندار رياست انجمن‏ خوشنويسان قم گرديد، اين دو قطعه‏ى طنز را سرودم:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت / رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن‏ نيست / به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه‏

به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد / زمان سينه‏زنى‏هاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود / دوباره خاطره‏ى شاه رفت، امام آمد
اشعار را تلفنى براى استاد احمد عبدالرّضايى خواندم و ايشان هم با ولع يادداشت فرمودند. به‏خصوص براى مصراع‏ «به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد» قهقهه‏ى بلندى زد و گفت: اتّفاقاً رضائيان اخيراً رفته بود اعتكاف و تازه برگشته!

پى‏نويس‏ها:
1. آقاى عبدالرّضايى در جلسه‏ى تدريس خوشنويسى‏اش در 19/9/83 در انجمن خوشنويسان قم از طلبه‏ى هنرجو: «مصطفى اسكويى» پرسيد:
«از كى خط مى‏نويسى؟» گفت: «از سال 68». گفت: «پس سؤ سابقه‏ات زياد است!»
2. نيمه‏شب 23/5/83 اميرميثم سلطانى آمد دم منزل ما و با موتور مرا برداشت و به پيشنهاد من، رفتيم به ديدن كتيبه‏ى عبدالرّضايى در كوچه‏ى جنب موزه‏ى‏ آستانه در خيابان آستانه‏ى قم. كتيبه‏ى كتابخانه‏ى آیةالله العظمى حائرى بود و بالايش جناب عبدالرّضايى به نستعليق نوشته بود:
«فيها كتبٌ قيّمه» كه سلطانى گفت:
حيف از بنزينى كه صرف كرديم آمديم اينجا!
3. در مقطع سرايش شعر، انجمن خوشنويسان قم، دو كارمند با فاميلى «رضائيان» داشت كه يكى آبدارچى انجمن و ديگرى استاد خوشنويس بود.
4. ميثم سلطانى در 11/6/83 گفت: من هم نوح را مى‏شناسم. خطوط موجود در دالان كتابفروشى برقعى از ايشان است. روى طلق نوشته و پايينش «نوح» امضا كرده. آدمِ خيلى رُكى است و در سن و سال آقاى اميرخانى. يك بار در فصل زمستان با ملكى‏پور در انجمن تهران نشسته بودم. نوح آنجا بود. استاد اميرخانى‏ قرار بود بيايد و دير كرده بود. قدرى بعد استاد وارد شد. نوح از جايش بلند شد و تعظيمى كرد; ولى آقاى اميرخانى عادى به او سلام داد و خوش و بش كرد و گفت:
«حال جنابعالى چطور است؟» نوح به اميرخانى گفت:
«نبايد به آقاى فلسفى و بختيارى مدرك استادى مى‏داديد و حقّ ما خورده شده. شيرازى را قبول دارم. ولى فلان كتاب را كه فلسفى نوشته، اشكال زياد دارد!»
5. ظاهراً از على رضائيان شنيدم كه مى‏گفت: به صاد، قيمت 500 ميليون تومان (هر صفحه قرآن يك ميليون تومان) را پيشنهاد كرده‏اند و رد كرده است. وقتى در 21/1/85 اين مطلب را به آقاى... كه به منزل ما آمده بود، گفتم، باور نكرد و گفت:
زمانى كه من قرآن دومم را 50 ميليون گرفتم و نوشتم (سال 80) در ديدارى كه با صاد داشتيم، گفت: من اگر بخواهم قرآن بنويسم ديگر 50 ميليون را بايد بگيرم.
(و موقع اداى كلمه‏ى 50 ميليون، دهنش را پر كرد و حالتش طورى بود كه انگار سقف قيمت را مى‏خواهد بگويد) در اين فاصله قيمتش اگر تغيير كرده باشد، نهايتاً از 50 به 150 تا 200 ميليون تغيير مى‏كند و نه 500. ضمن اينكه اگر او اين امكان براى دستيابى براى پول در اختيارش بود، از شاگردانش به نحو بدى‏ شهريّه نمى‏گرفت. او بر خلاف دكترها كه منشى دارند و خودشان در مورد پول با بيمار صحبت نمى‏كنند، مستقيم با هنرجو در اين باره صحبت مى‏كند. مثلاً اگر بعد از يك ساعت كه هنرجو نزد اوست، يك ربع اضافه بايستد، در حالى كه به ساعت نگاه مى‏كند، به هنرجو مى‏گويد:
«يك ربع از وقت كلاس گذشته؟ چكار مى‏كنى؟ اضافه‏اش را مى‏پردازى يا مى‏روى؟!».... افزود:
«هيچ يك از اساتيد اين حالت را ندارند. اميرخانى اينگونه نيست و خود من از شاگردان خصوصى‏ام اصلاً پول نمى‏گيرم. آنوقت اين رفتارها از كسى كه دين‏مدار است (عين تعبير....) عجيب است. در ضمن.... حدوداً ساعتى 40 ه.ت از شاگردان خصوصى‏اش مى‏گيرد.»

احوال و آثار استاد احمد عبدالرضایی (قسمت اول)

نگارش از نزديك با تصوّری از دورنما
 مصلاّی تهران / کتیبه ی نستعلیق استاد عبدالرضایی و کتیبه ی ثلث استاد موحد در یک قاب عکس / عکاس: رضا شیخ‌محمّدی «كتيبه» گونه‏اى فرآورده‏ى هنرى در خطّه‏ى خط است كه هنرمند خوشنويس براى خلق آن، به قاعدهٔ توليد ديگر صنايع دستى، چشم در چشم كار و در نزديكترين فاصلهٔ ممكن نسبت به دست و پنجه به توليد آن مبادرت مى‏ورزد.
ولى صعوبت كار از آنجا آغاز مى‏شود كه كتيبه را بايد بر اساس تصوّرى از دورنماى اثر آفريد. بسا دفعاتى كه راقم اين‏ سطور در اوا/سط دههٔ 60 كه براى دفتر تبليغات قزوين كار تبليغاتى مى‏كرد، پلاكاردى را به تصوّر اين كه خوب از كار و آب درآمده، تا كرده و قلم‏موها را شسته است; ولى وقتى نصب‏شده‏ى كار را در اوج ديده است، شرمناك در آن‏ نگريسته; چرا كه بس حالت مضحكى داشته و نسبت ميان قوّت و ضعف‏ها به هم ريخته است. از استاد كرمعلى‏ شيرازى نقل مى‏كنند كه در كارگاه آموزش خوشنويسى‏اش گفته بود كه بارها خطّى را كه در دانگ درشت مى‏نوشتم، كف حياط خانه پهن مى‏كردم و از فراز بام به تماشايش مى‏نشستم! كتيبه‏نگار و ايضاً پلاكاردنويس بايد آنقدر از راه‏ آزمايش و خطا، از نزديك بنويسد و از دور نظاره كند و دوباره به نزديك آيد و اثر را حكّ و اصلاح كند، تا در نهايت‏ بى‏نياز به دورشدن از اثر، آن را با رعايت اصول و هندسه‏ى درخور توليد نمايد.
استاد احمد عبدالرّضايى كه سال آينده پا به 50 سالگى مى‏گذارد، در شمار آن دسته خوشنويسانى است كه تجربه‏ى‏ طولانى پلاكاردنويسى در اوايل انقلاب و زمان جنگ، تجربه‏ى ذيقيمتى را در خصوص نگارش كتيبه (به خطّ نستعليق‏ و ثلث) برايش به ارمغان آورده است; تا آنجا كه به قول دوست خوشنويسم على رضائيان: به روح و جوهره و آناتومى‏ حروف براى اينكه بتواند آن را با پرگار و ساخت‏وساز از كار درآورد، دست يافته است.
با وامگيرى از تعابير خود استاد بايد بگويم كه سوء سابقه‏ى اين هنرمند در خوشنويسى زياد است!(1)
استاد در 1359 هجرى شمسى به اخذ مدرك ممتاز نايل شده و شايد براى اداى دين به خوشنويس شهير تُرك: حامدالأمدى نام فرزندش را حامد گذاشته است. اين حقير گاه از سر طنز به ايشان ابوحامد مى‏گويم.
براى بهره‏ورى و لذّت‏بردن از خطّ عبدالرّضايى كمى تا قسمتى مى‏بايست ذهن و ضمير را از آنچه پايتخت‏نشينان‏ ترويج مى‏كنند، خالى كرد. اگر هنرجويى باشى كه در آتمسفرى زندگى كنى كه تنها با قرائت استاد اميرخانى از زيبايى‏ دمخور باشى و ذهن را تربيت كرده باشى (با آنكه ايشان بزرگْ‏فنّانى است كه بنده خود از پرورش‏يافتگان مكتب‏ خوشنويسى ايشان هستم) بسا كه اگر به ديدن كتيبه‏ى عبدالرّضايى بروى، آخر كار از هزينه‏اى كه در اين راه صرف‏ كرده‏اى، پشيمان باشى.(2)
اين قاعده در مورد پيروان شيوه‏ى ميرزا غلامرضا هم كه دربست در فضاى شيوه‏ى استادانشان بسر مى‏برند، صادق‏ است. اين دسته در اثر همجوارى و مؤانست با پسند غلامرضا از زيبايى، تمام حركات و سكنات استاد را درس‏آموز، واجد نكته و حتّى وحى منزل مى‏بينند و مى‏انگارند. بدا كه آنان نيز به اين دام مبتلايند كه از باغ هنر اميرخانى (كه نام او را نماينده‏ى شيوه‏ى ميرزاى كلهر فرض مى‏كنم) حظّى نبرند. عجبا كه گاه من شاگرد، «بد»ى را كه استادم مرتكب شده، بد مى‏بينم; ولى شرم حضور اجازه نمى‏دهد كه به اين امر تصريح كنم. و دم خروس اين خودسانسورى در جاهايى لو مى‏رود. به خاطره‏اى توجّه كنيد و ببينيد چگونه «آمدن اَغراض» موجب «پوشيده‌‏شدن هنر» مى‏شود.

اَغراض هنرپوشان!
جلسه‏‌ى هفتگى دعاى توسّل خوشنويسان قم در 17/6/83 در منزل داود چاووشى برگزار شد و جناب عبدالرّضايى هم حضور داشت. دقايقى از شروع جلسه و گپ و گفت در باب اخبار و رويدادهاى خوشنويسى نگذشته بود كه‏ عبدالرّضايى كليد ماشينش را به «محمّد عابد» - نوممتاز قمى و مريد خطّ عبدالرّضايى - داد و گفت كه در ماشينش‏ خطوطى هست كه خوب است دوستان جلسه ببينند. تصوّر عمومى اين بود كه خطوط مزبور به قلم استاد عبدالرّضايى نگاشته شده. عابد خطوط لوله‏شده را آورد و وسط جلسه باز كرد. نستعليق بود و ثلث. ثلث‏ها در دانگ‏ بزرگ تحريرشده و مضمونش سوره‏هاى قرآنى و بعضاً تركيبات نمايشگاهى و به سياق تركيبات عبدالرّضايى بود. در جلسه ولوله افتاد و ملّت، نديده بَه‏بَه كردند. خطها دست به دست مى‏گشت و اين جملات در آن لحظات شنيده شد:
«ببينيد و رد كنيد!»، «به همه‏تان نوبت مى‏رسد» و...
نوع مكث‏هايى كه توسّط حضّار بر خطوط مى‏شد، از نوع مكث بر خطوط اساتيد بود. خود من - شيخ‏محمّدى - وقتى‏ آثار را ديدم، با آنكه پاشنه‏ى واوهاى نگاشته‏شده به نستعليق را - حتّى در قالبى كه آقاى عبدالرّضايى مى‏نويسد - مى‏پسنديدم، سعى نمى‏كردم زود از روى خطوط بگذرم و بگويم:
«اين كه به مذاق من جور نمى‏آيد; پس هيچ!» چون احساسم اين بود كه خطّ استاد است و نبايد در آن ايراد ديد و اگر هم ايراد ديده شد، نبايد ايراد گرفت!
لحظاتى بعد عبدالرّضايى به على معماريان كه يكى از اين نوشته‏ها (به قلم ثلث و اجراشده روى كاغذ ابروباد) را در مقابل داشت و در كنار على بخشى و ابوالفضل احمدى در آن مى‏نگريستند، گفت:
«آقاى معماريان! چطور است؟» گفت:
«من در ثلث تجربه ندارم.» و با اين كلام خود را از قضاوت خلاص كرد.
عبدالرّضايى گفت:
«اين‏ها خطوط يكى از هم‏شهريان شماست. خانم هم هست.» ابوالفضل احمدى هاج و واج گفت:
«يعنى هم نستعليق‏ها و هم ثلث‏ها؟» گفت:
«همه! همه!»
به محمّد عابد كه پهلوى من نشسته بود، سُقلمه‏اى زدم كه:
«تو كه ارتباط بيشترى با استاد عبدالرّضايى و خطوط ايشان دارى، چطور در همان نگاه اوّل متوجه نشدى كه خطّ استاد نيست؟» گفت:
«از قضا من در خطها ايراد مى‏ديدم; ولى جرأت نكردم به آن‏ها اشاره كنم. گفتم: شايد مشق حاجى (عبدالرّضايى) كم‏ شده يا چون مدّتى در يك خط تمركز مى‏كند، ديگر خطوطش اندكى افت مى‏كند.»
كم‏كم نقدها شروع شد. يكى از جماعت به عبدالرّضايى گفت:
«سطرهايش خوب است; ولى چليپايى كه نوشته ايراد دارد.» مجيد داستانى گفت:
«ثلثش ضعيف است!» انگار درپوش احساسات ملّت را برداشته باشند، شروع كردند به راحتى ايرادها را گفتن! و من‏ ديدم چقدر وقتى نام يك هنرمند بزرگ در پشت اثرى كه در اندازه‏ى او نيست، وجود دارد، زبان‏ها براى نقد و انتقاد، قفل مى‏شود. گاه نه تنها جسارتِ ايرادگرفتن نيست; بلكه حتّى ايرادها انگار ديده نمى‏شود. گويى حائلى كه شخصّيت‏ آن بزرگ است، بين بيننده و اثر ايجاد مى‏شود و نمى‏گذارد بد را بد ببينيم; چون انتظارى كه داريم، بالاست و اين انتظار بالا اثر ضعيف او را هم در كارگاه روتوش ذهن ما، حكّ و اصلاح مى‏كند. در مجلس آن شب، ناگهان ظرف چند ثانيه، حجاب و ديوار يادشده كنار رفت و وقتى شخصيّت «عبدالرّضايى» يك قطعه خط را پشتيبانى نكرد (با اينكه خطوط، اثر شاگرد عبدالرّضايى: خانم وزيرى بود) آن وقت ديگر «هنر پوشيده نماند» و ايرادها آفتابى شد.
همينجا بگويم كه من خود از اين اَغراضِ هنرپوشانه خلاصى ندارم; ولى از آن ابراز بيزارى مى‏كنم.
خوشبختانه استاد عبدالرّضايى خود در شمار كسانى است كه به ديگر شيوه‏ها حرمت مى‏نهد و يكسونگر نيست.
اميرميثم سلطانى دوست شكسته‏نويسم مى‏گفت: يك بار از آقاى عبدالرّضايى شنيدم كه مى‏گفت:
«اميرخانى كتابت را به حدّ اعلى رسانده است و در بين معاصرين و قدما مشابه او نيست.» 
شنيدن اين قضاوت از كسى كه به ظاهر تصوّر مى‏رود كه از منتقدين شيوه‏ى استاد اميرخانى است، حاكى از سلامت‏ نفس و ديد همه‏جانبه‏ى ايشان است.
آنچه در ذيل مى‏آورم، قطعاتى از زمان گذشته و گاه تك‏لحظه‏هايى است كه از جويبار جارى زمان كه بر من مى‏رود، صيد كرده و به قيد كتابت درآورده‏ام. در اين‏ قطعات گزارش‏گونه و برگرفته از دفتر يادداشت روزانه‏ام جناب استاد احمد عبدالرّضايى حضور داشته است. مواردى كه با سه‏نقطه مشخّص كرده‏ام، موارد سانسورشده است. گاه نام برخى افراد را به شكل درهم‏ريخته‏ى حروف يا تغييرشكل‏يافته و احياناً حتى با حرف اول نامشان و اگر هيچ يك از اين راه‏ها افاقه‏ نكرده با سه‏نقطه آورده‏ام. همچنان، برخى جملات تند و تيز و وبلاگى است و به درد چاپ نمى‏خورد; هر چند من چاپ چنين متونى را نيز خوش دارم و در كتاب «عسل و مثل» آن را آزموده‏ام. به هر تقدير اين شما و اين برش‏هايى كه عرض شد:
18/9/79 افطار مهمان انجمن خوشنويسان ايران هستيم. لاجوردى واژه‏ى «رِفرنس» را بكار برد كه نمى‏دانم از آن چه‏ معنايى اراده كرده بود؟
عبدالرّضايى با آنكه رياست انجمن خوشنويسان را به عهده ندارد، همچون رؤسا سخن مى‏گويد. او در خلال‏ حرف‏هايش كسى را كه «هم نداند هم ندارد هيچ قصد اكتساب» مورد نكوهش قرار داد. بعد، ابراز كرد:
«وقتى سياست انجمن خوشنويسان مركز، اين است كه به تمام شركت‏كنندگان در امتحان متوسّط، مدرك قبولى بدهد - حتى اگر با چوب كبريت يا سر چاقو نوشته باشند - نيازى نيست مدرّسين اصرارى داشته باشند كه حتماً در اين‏ امتحان، بالاى سر هنرآموزانشان باشند!»
عبدالرّضايى از «نعمان صحرانورد» به‏عنوان بهترين شاگردش در ايّام تدريس ياد كرد با اين افزوده كه اندكى بازيگوش‏ هم بود!
صحرانورد در همين جلسه، آقاى عبدالرّضايى را به‏خاطر متكلّم‏وحده بودن به باد انتقاد گرفت و نيز به اين كلام‏ عبدالرضايى كه دالِ فلان خوشنويس، سه‏زار نمى‏ارزد، متعرض شد و آن را با سليقه‏اى‏بودن خط در تنافى دانست.

تعامل اساتيد خوشنويسى هم‏شيفت‏
جناب عبدالرّضایی در 11/2/81 در محلّ انجمن خوشنويسان دفتر قم واقع در خيابان دورشهر به اين ذهنیّت كه هم‏شيفت‏بودن من با على‏ رضائيان باعث تغييراتى در خطّ بنده شده است، صحّه گذاشت و گفت:
يك بار در انجمن خوشنویسان تهران در دیداری که با استادِ مرحوم عبداللّه فرادى داشتیم و خطّی از ایشان را دیدم، به آن استاد گفتم كه فلان كلمه را شبيهِ آقاى اميرخانى نوشته‏ايد! ايشان ابداً از اين كلام‏ ناراحت نشد و حتّى بر اين نكته صحّه گذاشت كه همجوارى من و اميرخانى و نيز ديگر اساتيد، موجب تبادل برخى‏ نكات به يكديگر و تأثير و تأثّراتى مى‏شود.
24/4/83 عابد به نقل از استاد احمد عبدالرّضايى نقل مى‏كرد:
در ماه‏هاى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، مرحوم سيّد حسين ميرخانى به قم آمده بود. نمايشگاه خطّى در سالن هلال‏ احمر قم برگزار بود. اساتيد خط جمع بودند. ظاهراً آن روز حضرت امام در قم ديدارى عمومى داشتند و خطّاطان هم‏ براى ديدن ايشان رفتند. در اين حال من (عبدالرّضايى) و مرحوم ميرخانى تنها مانديم. با ايشان صحبت‏هاى مختلفى‏ كرديم; از جمله گفت:
«شجريان كه نزد من شاگرد خط بود، بهش گفتم كه دنبال مطربى نرو! رفت و ديديد كه نتيجه‏اش چه شد. همه‏ى بساط موسيقى جمع شد!»
(در آن ماه‏ها به خاطر تب و تاب انقلاب، موسيقى بساطش جمع شده بود و ميرخانى تصوّر مى‏كرد كه اين وضعيّت‏ ادامه مى‏يابد. در حالى كه عنقريب دوباره موسيقى جايگاهش را در نظام جمهورى اسلامى يافت.)

28/5/83 ديشب بعد از جلسه‏ى دعاى توسّل در منزل بخشى از ساعت 12 شب تا 5 صبح با على رضائيان در منزل‏ اجاره‏اى مهدوى بودیم. (عيال و متين در تهران براى بازگشت شريف‏سادات و حسن از مكّه. امين منزل مرادى دامادى كه با معصومه در مكّه است و زهرا و رايحه آمدند آنجا.)
رضائيان بعد از ديدن فيلم صداقت جبّارى در كاخ سعدآباد كه من - ر.شيخ.م - فيلمبردارى كرده‏ام، به طنز گفت:
«اگر حسن اعرابى و محمّدتقى اسدى - دو مدرس انجمن خوشنويسان قم - را در چرخ گوشت بريزند و قاطى كنند، مى‏شود: صداقت جبّارى!» و افزود:
يك بار جبّارى به من (رضائيان) مى‏گفت:
«موقع سلام دادن، دست هيچ كس جز دست آقاى عبدالرّضايى، خوب در دست من چفت نمى‏شود!»
18/8/83ُ از آقاى عبدالرّضايى در منزل معماريان اصل ماجرا را شنيدم. گفت: نمايشگاه مزبور در هلال احمر
(ساختمان كنونى آن در نزديك مدرسه‏ى دارالشّفأ) برگزار شد. من و آهنگران و رازقى هم بوديم و عكس گرفتيم و من‏ از خطوط اساتيد عكس سياه و سفيد تهيّه كردم; ولى به كسى امانت دادم و ديگر به من باز نگرداند. (من از اينكه كسى‏ چيزى بخواهد و به او ندهم، ناراحت مى‏شوم. يك بار هم يكى از بستگانمان كتابى از من خواست كه به او وعده دادم‏ كه فتوكپى از آن بگيرم و به او بدهم. اجل به او مهلت نداد و من فرصت نيافتم به وعده‏اى كه خيال مى‏كنم زمان عمل به‏ آن دير نخواهد شد، عمل نكنم. وقتى خبر فوت او را شنيدم، خيلى دلم سوخت.)
در نمايشگاه فوق‏الذّكر آقاى اميرخانى از تهران آمده بود كه خيلى جوان بود. در سنّ الانِ ما بود. در نمايشگاه مزبور قطعه‏خطّى از ايشان حدوداً در ابعاد 60*30 به نمايش در آمده بود كه خيلى خوب نوشته بود و مثل خطوطِ الاَنش‏ نبود! متن اين بود:
«مرغ دل در كف طفلى است كه از بيخبرى / بلبلش مانده به كنج و قفسى افتاده است»
لامِ دل را كنار غينِ مرغ گذاشته بود. دال بالا. كف را كشيده بود و طفلى دوكشيده‏اى رويش انداخته بود. است را بالاى طفلى. (من به‏ نظرم رسيد كه همينكه متن نوشته‏ى اميرخانى را عبدالرّضايى به ياد داشت، آنهم با جزئيّات تركيب كه انگار از روى آن‏ ايميج گرفته بود، خود علامت اين است كه منزلت اميرخانى در نزد امثال آقاى عبدالرّضايى تثبيت شده بود و هست.)
ما در هلال احمر كه بوديم، امام در آن ايّام براى رفتن به فيضيه با ماشين مى‏آمد و او را از پس و پشت‏ها به مدرسه‏ مى‏بردند و ما مى‏ديديم. خوشنويسان همه رفتند و من و استاد حسن مانديم كه با كمر خميده و عصابه‏دست، آمديم‏ مقابل تابلوى نوشته‏ى شجريان كه يك «حسبنا الله و نعم الوكيل» نوشته بود خيلى خوب. ميرخانى به سختى كمر راست كرد و گفت:
«اين شجريان خيلى استعداد داشت و اگر در اين رشته مى‏ماند، يك چيزى مى‏شد. ولى رفت دنبال مطربى!»
8/6/83 عابد در تلفن به نقل از عبدالرّضايى: عادت كرده‏ايم شب‏ها بيدار باشيم و روزها تا حدود يازده بخوابيم. محل‏ كار آقاى عبدالرّضايى: فلكه‏ى باجك، ك 52، خانه‏ى ديگر ايشان است كه محلّ كارش است.
با استاد عبدالرّضايى و محمّد عابد از 9 تا 12 شب در منزل.
وقتى شنيد آیة‏الكرسى زين‏العابدين اصفهانی را به 500 ه.ت خريده‏ام، حالتى از خود نشان داد كه انگار شوكه شده و تعجّب كرده است. ولى عجيب اینكه در انتهاى نشست، ابراز كرد:
در ميان خطهايى كه آوردى، هيچكدام به اندازه‏ى خطّ گلستانه (دوسطرى) و نيز نسخ زين‏العابدين (آیة‏الكرسى) به‏ دلم ننشست و اين دو به قيمتى كه خريده‏اى، مى‏ارزد!
آقاى عبدالرّضايى عينكش را در كارگاهش جا گذاشته بود و خطوط ريز مانند گلستانه و زين‏العابدين را از فاصله‏اى‏ در حدود 60 سانت نگاه مى‏كرد كه خيلى عجيب بود از اين فاصله بتوان جزئيّات را ديد.
سياه مشق «تجربه كردم» را اثر مسلّم ميرزا غلامرضا دانست و پشت آن هم به خط خود اين معنا را تأييد كرد و افزود:
هيچكدام از شاگردانش نمى‏توانند اين خط را نوشته باشند. شكست و انتقال حركت از جيم به ر در كلمه‏ى تجربه كار دست يك استاد است و نيز اسكلت كلّى كلمه‏ى «نيست» و نيز واو «نكو» و دال «كردم». ولى من به فتوكپى رنگيش‏ راضيم و به جاى اينكه يك ميليون تومان به اين خط بدهم، صد هزار تومان مى‏دهم و به اردبيل مى‏روم براى تماشاى خطوط قديمى و كاشيكارى‏ها. اينكه خط را بخرم براى اينكه گران شود، «خطبازى» است و جدا از عالم خطّاطى. خطوط گلستانه در موزه‏ى فين كاشان را اگر پول داشته باشم، مى‏خرم و به چندين برابر هم از من بخرند، نمى‏فروشم; حتى اگر به پولش نياز پيدا كنم. از ايشان پرسيدم:
«براى من تعجّب‏آور است كه شما به رغم اينكه تابلوهاى همواره در معرض نمايش ميرزا آقا خمسه را در حرم مطهّر حضرت معصومه(س) در برابر ديد داشته‏ايد، چگونه شد كه از كانال مرحوم سيّد حسن ميرخانى و آقاى خروش گذر كرديد و در نهايت به ميرزا غلامرضا رسيديد؟» توضيح مبسوطى داد در مورد سابقه‏ى انجمن خوشنويسان قم:
«حدوداً در سال 55 بود كه آقاى آهنگران در همين ساختمان كنونى انجمن منتها در طبقه‏ى 2 انجمن را اداره مى‏كرد. من جوانى شهرستانى بودم كه در قم مى‏زيستم. (از بدو كودكى از اراك به قم آمده بودم.) وقتى رفتم انجمن فردى به نام‏ «منوچهر نوح‏سرشت»(4) كه در حال حاضر در تهران است، آنجا بود. اين فرد كپى خطوط آقاى اميرخانى را از تهران‏ مى‏آورد و القا مى‏كرد كه ببينيد كه چقدر اين قسمت‏هايش را خلاف قاعده و بد نوشته است. من در مسابقات‏ دانش‏آموزى شركت كردم. همه دورم جمع شده بودند. ناگهان هم پراكنده شدند و رفتند به سمت ديگر. من به آنجا كه‏ رفتم براى اوّلين بار احمد پيله‏چى را ديدم كه از قزوين آمده بود و او هم مسابقه مى‏داد. من هنوز امتحان‏هاى انجمن را نداده بودم. پيله‏چى كارتش را درآورد و گذاشت روى ميز و من نگاهى به آن انداختم و ديدم كه مدرك ممتاز دارد! فهميدم كه در اين مسابقه اگر نستعليق شركت كنم، باخته‏ام. اين بود كه به دوستم «كميجانى» - كه احتمال مى‏دهم‏ همين كميجانى باشد كه خبرنگار ايران در خارج از كشور است - گفت: بيا ثلث امتحان بدهيم. در آن مسابقات، پيله‏چى در نستعليق اول شد و من در خطّ عربى. رقيب من در خطّ عربى «قنبرى» از قزوين بود كه ده پانزده سال بعد خودش به من گفت كه رقيب من بوده. خانمى از قزوين هم در نسخ شركت كرده بود. وقتى از مسابقات برگشتيم، با انگيزه‏ى بيشترى خط را دنبال كردم. پسر آیةالله هادى معرفت با من همكلاس بود و به‏ كمك او رسم‏الخطّ هاشم بغدادى را كه از آن به كرّاسه تعبير مى‏كرد، از كتابفروشى بصيرتى قم خريدم و روى آن مشق‏ كردم تا براى مرحله‏ى بالاتر مسابقات آموزش و پرورش آماده كنم.
بعد رفتم امتحان دوره‏ى خوش را در انجمنى كه رياستش با آهنگران (كه عبدالرّضايى از او با تعبير طنزآميز اوستاحسن‏ ياد مى‏كرد) بود، دادم. من اولين هنرجوى انجمن قم هستم كه مدرك ممتاز گرفتم.
گفتم: پس با اين وصف، خوشنويسى در قم، قبل از انقلاب، جايگاه و پايگاهى نداشته. گفت: همينطور است. ولى‏ فردى بود به نام «برزگر» كه مى‏رفت در صحن مى‏نشست و از روى خطوط ميرزا آقاخمسه مشق مى‏كرد. او بعداً به جرم‏ همكارى با گروهك‏ها اعدام شد.
در اوايل انقلاب به مدرسه‏ى صدوق مى‏رفتم و همگام با حركت انقلاب، پلاكارت مى‏نوشتم. ديگر خوشنويسان قم‏ نظير آقاى آهنگران هم براى پلاكارت‏نويسى به آنجا مى‏آمدند.
با شهيد ربّانى همدوره بودم و او هم در امتحانات انجمن شركت كرد. كتيبه‏ى «كتابخانه‏ى آىْ‏ا& العظمى خامنه‏اى» را ابتدا پيشنهاد 100 ه.ت كردم بعد ده درصد تخفيف دادم و در نهايت‏ 80 ه.ت گرفتم; در حالى كه يكى از خوشنويسان قم نوشته بود به 10 ه.ت و مقبولِ كاشيكار نيفتاده بود.
من قرائت خودم را از سبك غلامرضا ارائه مى‏دهم و دربست مثل او نمى‏نويسم و بعضاً تغييراتى ايجاد مى‏كنم و با موحّد از اين رو اختلاف داريم و گاه به دعوا مى‏كشد. كلمه‏ى «ست» را معتقدم بايد جورى نوشت و تنظيم كرد كه انگار يك حرفِ «ب» است. موحّد شيوه‏ى ديگرى دارد. راستى شيخ! قرار شده در دفتر تبليغات برنامه‏ى كلاس‏هاى كارگاهى خط ترتيب يابد و از پاييزْ من قرار شده تدريس‏ كنم براى طلبه‏ها. شما هم بيا! یکجا گفت:
نسخ را من نه به سبك زين‏العابدين كه به شيوه‏ى علاءالدّين مى‏نويسم.
اصل سياه‏مشق «فيض مسيحا ز دمم مى‏چكد» را از مرحوم ميرزا غلامرضا در منزل استاد اميرخانى ديدم كه روى‏ تاقچه گذاشته بود و انسان دلش نمى‏خواست چشمش را از آن سمت بگيرد! ولى چه سود؟ كسى كه چنين خطّى را در منزل دارد، چرا از آن استفاده نمى‏كند و ضادش خراب است؟ (يادآورى مى‏كنم كه اصل سياه مشق تجربه كردم از ميرزا غلامرضا را هم من - ر.شيخ.م - روى كامپيوتر گذاشته بودم; ولى ابداً از سوى آقاى عبدالرّضايى جلب توجه نكرد; به‏ خلاف خطِ «از خود بطلب» به قلم خودم كه درون قاب و چند سانت آنسوتر بود و در بدو ورودش از اين خط گفت و پرسيد كه گفتم: متأسّفانه اين خط نه به نمايشگاه راه يافت و نه در كتاب چاپ شد. گفت: رجبى - دبير همايش‏ خوشنويسى - قبل از نمايشگاه به من زنگ زد و گفت: بيا داور باش! و من نرفتم.)
 آقاى عبدالرّضايى تعبير «براى مصرف‏كننده اينقدر» را از آقاى اميرخانى نقل كرد. گفت: يك بار يك قطعه خطّ قديمى را از ايشان پرسيدم چند قيمت است؟ گفت: براى مصرف‏كننده اينقدر! يعنى اگر كسى از آن بهره‏ى خطّى ببرد، ارزشش را دارد كه گرانتر هم بخرد; چون مصرف‏كننده است و وقتى مصرف‏كننده باشد، بايد بالاتر بپردازد.  در بيرون منزل و در موقع خداحافظى گفت: هم خوشحال شدم كه خطّ شما بهتر شده (در منزل موقع ديدن خطِ وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم هم گفت: آهان! حالا خطّت يك تناسبِ بهترى پيدا كرده نسبت به خطهايى كه قبلاً از شما مى‏ديدم)

خطّ نستعلیق احمد عبدالرّضایی با مداد تراشیده‌شده و جوهر راپیت در مدینه‌ی منوّره در ذی‌القعده‌ی سال ۱۴۰۵9/9/83 از حدود ساعت 8 شب تا 2 بعد از نيمه‏شب در منزل دوم استاد عبدالرّضايى - كه مى‏شود به او ابوحامد گفت! چون پسرى به نام حامد دارد - كه كارگاه خوشنويسى براى كارهايش كرده است. ابتدا رضائيان هم بود و او خبرم‏ كرده بود كه بيا كارهاى كتيبه‏ى حاجى را ببين كه رفتم ديدم با پرگار براى «دارالولايه»ى مشهد مى‏نويسد. شعر از صفى‏عليشاه كه تضمين آيات قرآن است و آقاى عبدالرّضايى خيلى عالى اجرا كرده بود. مى‏گفت: در اوايل دهه‏ى 70 شمسى دوبار استاد.... به قم آمد. يك بار در مؤسسّه‏ى باقرالعلوم كه وابسته به دفتر تبليغات بود و بحث شورايى‏شدن انجمن خوشنويسان قم كه تا آن وقت توسّط آهنگران اداره مى‏شد. يك بار هم با خانمش آمد و نهار در منزل استاد.... بوديم.
در يكى از سفرها با آقاى...؟؟ به حرم رفتيم و كتيبه‏هاى ميرزا آقا خمسه و ميرزا عمو را ديديم. با آنكه از قبل از ظهر با او بوديم، مشاهده نكرديم نماز بخواند! من در آستانه‏ى قضاشدن نماز رفتم براى خواندن نماز. ظاهراً اين انتقاد ما را به‏ گوش.... رسانده بودند كه عبدالرّضايى مى‏گويد:
«....بى‏نماز است!» در شهركرد كه رفته بوديم، آقاى.... مرا كشيد كنار و توضيحاتى داد كه معلوم بود پاسخى به من‏ است. گفت:
«يك روحانى از قم به من اين خبر را داده كه در مورد من مى‏گويند نماز نمى‏خوانم.» با مشخّصاتى كه..... از روحانى‏ مزبور داد، دانستم منظورش ش.ف است. بعد گفت:
«من بعد از انقلاب براى اينكه ريا نشود، در جمع‏هايى كه بوده‏ايم، از آشكارخواندن نماز خوددارى كرده‏ام; حتّى اگر نمازم قضا شود!» در ادامه گفت: و يك چيزى هم گفت كه - شيخ! - اگر به كسى نمى‏گويى، بگويم! گفتم: صاحب‏اختياريد. گفت:
«به من گفت: من همه‏ى نمازهايم را يكجا آخر شب مى‏خوانم و بعدش نماز شبم را هم مى‏خوانم!»
19/9/83 مثال براى اينكه هنرمند گاه يك چاله‏ميدانىِ باكلاس است!
تعبير «اُذُن‏الفرس» (گوش اسب را) براى بالاى هاى دوچشم در خطّ ثلث به‏كار مى‏برند. براى «پايين هاى دو چشم نيز از تعبير «خُصیةْ‏الحمار» (به تعبير ع در 19/9/83: خايه‏ى خر!) استفاده مى‏كنند. تصوّر من اين است كه هنرمند - آن هم‏ هنرمندى كه با هنر مقدّسى مثل خطّ، آن هم خطّ ثلث كه سرشار از تحرير متون دينى است، سر و كار دارد - گاه آدم‏ فرهيخته‏اى است كه لش‏بازى در نمى‏آورد و حرف بد نمى‏زند; مثلاً در صحبت‏هايش از كلمه‏ى «كاف خر» استفاده‏ نمى‏كند، در عين حال كارى مى‏كند كه شايد بدتر از تلفّظ لفظ مزبور باشد: تصوير خايه‏ى خر را در نگارش خوشنويسى‏ خود داخل مى‏كند و مى‏گنجاند و نيمى از حرفِ ها را به گونه‏اى مى‏نويسد كه شبيه خايه‏ى خر باشد و اگر شبيه نباشد، غلط محسوب مى‏شود! و در مقام تدريس اين هنر نيز به هنرجويانش مى‏گويد كه زيرِ ها را مثل خايه‏ى الاغ بنويسند.

8/11/83 بعد از تماس معماريان رفتيم منزل آقاى عبدالرّضايى به آدرس فوق براى شامِ بازگشت از مكّه.
23/12/83 رفتم كلاس استاد عبدالرّضايى در دفتر تبليغات كه مخصوص طلاّب است. بعد از كلاس در خصوص‏ وضعيّت انجمن صحبت شد. گفتم:
چرا من يك كلاس بيشتر ندارم; در حالى كه آمادگى‏اش را دارم كه بيشتر كلاس داشته باشم و مثلاً براى خانم‏ها. گفت:
زمانى من اين را قانونمندش كرده بودم و قرار بود هر كس فقط يك كلاس داشته باشد. الاَّن هم مى‏گويم به خانم‏ «وزيرى» كلاس بدهيد. مى‏گويند: خانم... هم كلاس ندارد. خب پوزه‏فيوا! به اين دومى هم كه شما اسمش را آورديد، كلاس بدهيد. من كه اسم او را نمى‏دانستم و شما يادآورى كرديد! خب به او هم كلاس بدهيد و به خانم وزيرى و اديب‏ هم كلاس بدهيد. اديب هم نستعليقش از عمارتيان بهتر است و هم شكسته‏اش. 
رضائيان را توصيه به صبر مى‏كنم. چند وقت پيش بريده بود و من گفتم مقاومت كن در شوراى انجمن خوشنويسان و به عنوان مسئول آموزش.
من - ر.شیخ.م - گفتم: تقصير خود رضائيان است كه رياست را قبول نكرد؟ گفت: ايشان استخاره كرده و خوب نيامد. ضمن اينكه - پيش خودمان باشد! - كلاس اخلاق مى‏رود و استاد اخلاقش توصيه‏هايى به او كرده بود كه در نهايت او را واداشت كه‏ خودش را ندهد جلو. خانم يزدانپور - پيش خودمان باشد! - با من تماس گرفت و گفت: ما چهار نفريم كه وقتمان در شوراى انجمن اكثراً صرف اين مى‏شود كه آن دو نفر را كه اعرابى و عمارتيان باشد، راضى و متقاعد كنيم. عبدالرّضايى‏ افزود: حضور بانوان در شوراى انجمن پيشنهاد و اصرار من بود و مى‏خواستم آنها از نزديك لمس كنند مشكلات را. و اگر پوريزدانپرست رئيس مى‏شد بهتر از اعرابى بود. اعرابى يك حالتى دارد كه هيچ چيزى بهش اثر نمى‏كند. اگر به من‏ كسى چيزى بگويد، فكرم را اشغال مى‏كند. امّا اعرابى وقتى از انجمن خارج مى‏شود، عين خيالش نيست. اين دو نفر (اعرابى و عمارتيان) در بدو تصدّى رياست انجمن،...ميليون تومان در حساب پول بود و... نه اينكه حيف و ميل و اختلاس كرده باشند. ولى پولى بود كه ما با قناعت جمع كرده بوديم و آنها به غيرضروريات اختصاص دادند. اگر من‏ رئيس انجمن بودم شايد در حدّ 1000 نفر الاَّن هنرجو داشتيم و الاَّن ذوقشان اين است كه به 500 نفر رسانده‏اند! من با اعرابى در ظاهر مشكلى ندارم و ديدى كه با هم بگو و بخند داريم و كينه‏اى از او به دل ندارم كه اگر داشتم، نمى‏توانستم‏ با او حرف بزنم. ولى در خصوص عملكردش حرف دارم. پوريزدانپرست در وقتى كه جلسات مدرّسين را در زمان‏ تصدّى رياست انجمن داشتيم، چليپايش پيشرفت كرد. چند جلسه‏ى قبل كه تصادفاً جلسه‏ى مدرّسين را كه ديگر نه به‏ قوّت آن موقع برگزار مى‏شود، رفتم، از قضا همان چليپا را نوشته بودند و من ديدم كه در خصوص برخى حركات، پسرفت كرده است.
                                                                                         ادامه

9606 عکس‌های پست را که به دلیل بارگذاری در سایت ضربدر خورده بود و دیده نمی‌شد، حذف کردم. نسخهء سیوشده با پسوند ام.اچ.تی که حاوی عکس‌های مزبور است، از آر205 در کانال تلگرامیم منتشر کردم:
https://t.me/rSheikh/1437

قطعه‌خط شکسته‌نستعلیق به قلم استاد محمدحسین عطارچیان

 قطعه‌خط شکسته‌نستعلیق به قلم و رقم استاد محمدحسین عطارچیان
 attarcheian attarchian
از اساتید خوش‌شیوه و خوش‌پنجه‌ی خط شکسته
که به شیوه‌ی مرحوم درویش عبدالمجید طالقانی می‌نویسد و این سبک و سیاق را ترویج می‌کند. قطعه‌ی حاضر به شکل بداهه برای دوست شاعر و خوشنویس قمی‌ام حسن اعرابی در سنوات قبل نوشته شده است.
 با تشکر از دوستم حسن اعرابی که این قطعه را برای تهیه‌ی اسکن در اختیار بنده گذاشت، به متن نوشته توجه کنید که به خوبی نشان می‌دهد که در چه حال و هوایی تحریر شده است:
« هوالمستعان دوست ستوده‌خصال هنرمند ارجمند شکسته‌نویس زبده جناب آقای حسن اعرابی که مشتاق فراگیری مکتب اصیل و ماندگار حضرت استادی درویش عبدالمجید طالقانی می‌باشند و با تحریر دستخط زیبایی شیفتگی خود را به این مکتب عیان داشته‌اند و با تشریف‌فرمایی به تهران به همراه شاگردان و هنرجویان مستعد خود اشتیاق و علاقمندی را برای پیروی از مکتب اصیل ابراز نموده و با کمال مسرت شاگردان ممتاز خود را برای اتصال به این حلقه ماندگار تشویق و ترغیب می‌نمایند از حضرت سبحانی توفیق همگان را در پیروی از آثار آن استاد کل و اشاعه آن مکتب فراگیر آرزومندم محمدحسین عطارچیان ۵۶۴ »
لینک این قطعه در سایت ویکیپدیا که از وبلاگ حاضر برداشته شده است
لینک مرتبط: >> اینجا
آپدیت پست در ۱۴ آذر ۹۰

‌خط شکسته‌ اثر استاد مجتبی ملک‌زاده

قطعه‌خط شکسته‌نستعلیق اثر استاد مجتبی ملک‌زادهاز اساتید شکسته‌نستعلیق معاصر که با رویکرد به سبک و شیوه‌ی مرحوم سید علی‌اکبر گلستانه شکسته می‌نویسد و چه نیکو! قطعه‌ی زیر را آقای ملک‌زاده برای دوست شاعر و خوشنویس قمی‌ام حسن اعرابی تحریر کرده و تذهیب اثر را خانم پروانه عسکری انجام داده است. با تشکر از جناب اعرابی که دقایقی قبل از فروش قطعه به ۲۵۰ هزار تومان به محمود حبیب‌اللهی اجازه داد از آن اسکن بگیرم.

                                قطعه‌ی فوق در سایز کاملا بزرگ

چلیپای قاجاری کعبتین با رقم نامشخص

بعد از مرمت لچکی زیر چلیپا توسط استاد رامین مرآتی

قبل از مرمت لچکی زیر چلیپاچـو نقش کعبتیـن بخت میمون
بدادش داو هفت از خال موزون
عدو را مهره‌ی طالـع به بیرون
نشد از شش در سلطان مظفر

این چلیپا را که منسوب به محمّدحسین شیرازی (کاتب‌السلطان) است، در ازای یک نسخه قرآن نسخ منسوب به عبدالله عاشور که از محمود حبیب‌اللّهی خریده بودم و زمانی در دست حسن اعرابی بود، از دوست خطبازم امیر عاملی گرفتم.

برای وجه انتساب این قطعه به مرحوم کاتب‌السّلطان دلایلی متعدّدی می‌توان شمرد که غیر از سبک و سیاق نگارش و برش مفردات، به انتخاب مضمون نیز می‌توان اشاره کرد، چرا که از کاتب مزبور چلیپاهای رقم‌داری در وصف مظفرالدّینشاه دیده شده است، از جمله چلیپایی که استاد امیرخانی نیز مبادرت به بازنگاری آن نموده‌اند و مصراع چهارم آن این است: «قطب فلکِ مظفرالدّینشاهی»
چلیپای کعبتین را در زمستان ۸۹ در خلال نمایشگاه خوشنویسیم در مس سرچشمۀ کرمان به همراه تعدادی از خطوط کلکسیونم به نگارخانۀ مس این شهر فروختم. بابت این چلیپا دو میلیون تومان دریافت کردم.
                                                                                         آخرین آپدیت: اردیبهشت ۸۸، شهریور ۸۹، فروردین 97

تجربه‌ی دوم مجری‌گری حقیر در یک جلسه‌ی خوشنویسی


مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌های «رسول مهر» و «نسیم مهر»


پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۸۶
همزمان با میلاد خجسته‌ی امام حسن عسگری(ع)
قم، تالار غدیر

۱. اعلام شروع مراسم توسط حقیر / قرائت قرآن لاجوردی

۲. قرائت خاطره‌ی استاد شجریان از محفل درس خط استاد حسن میرخانی از سوی حقیر
اجرای مولودی‌خوانی حاج داود چاووشی

۳. سخنان دبیر جشنواره (محمدتقی اسدی)

۴. سخنان حمید رسائی مدیر کل ارشاد قم و مشاور وزیر

۵. قرائت رباعی استاد حسن میرخانی (پیری برسید و قد خمیده است مرا)

۶. اعلام نتایج جشنواره‌ی خوشنویسی نسیم مهر

۷. سوتی‌های من! و: یک دهان خواهم به پهنای فلک / گپ و گفت رسائی و من و اعرابی

۸. اعلام نتایج جشنواره‌ی خوشنویسی رسول مهر

۹. ختم جلسه با دو رباعی استاد حسینی موحد

۱۰. صحبت‌های متفرقه بعد از ختم جلسه

چند اثر خوشنویسی از حقیر

 

سیاه‌مشقی در بالاست که به صورت ارتجالی تحریر شده؛ هم متن و هم ترکیب و گلاویزشدن کلمات در هم و بافت و به تعبیر من «نسّاجی کلمات»ش بداهه و بدیع است. متنش این است:
روزهایی در پیش است که در آن، شیخ در خواب مرگ خفته است و همین سیاه‌مشق از پستو خارج می‌شود و در مجلس ترحیم او پخش می‌شود و زنان صیحه می‌زنند و اسبان شیهه می‌کشند و شیخ، خفته در میان تابوت، مبهوت سرنوشت محتوم خویش است تا حق چه تقدیر کند و هوالحی
تحریر شد در هشت آذرماه هشتادوچهار در بلده‌ طیبه‌ی قم صانها الله تعالی عن الحدثان

کتابتی هم در بالا آورده‌ام با متن نفحاتُ‌الأنس که ذکرش در یکی از خاطره‎نوشته‎هایم میان آمده. بخوانیدش: اینجا

قرآن خطی به خط عبدالله عاشور abdollah aashoor

به تازگی یک قرآن خطّی نسخ در قطع جیبی و تحریرشده با قلم غبار (حدودآ یک سوم میلیمتر)
به مجموعه‌ی شخصی حقیر اضافه شده است.
این قرآن به سال ۱۲.۳ قمری تحریر شده
 و خط آن به تاءیید استاد حسینی موحد، منسوب به عبدالله عاشور است.
دو صفحه از این قرآن را برای روءیت بازدیدکنندگان از وبلاگ تقدیم می‌کنم:

  
 

جلد قرآن مزبور، گل و مرغ و لاکی است که مشاهده‌ می‌کنید:



امروز (۵ مرداد ۸۶) که این پست را آپدیت می‌کنم و صفحه‌ی تذهیب‌شده‌ی قرآن مزبور را نیز تقدیم دوستان می‌کنم، دیگر این قرآن در اختیار حقیر نیست. گفتنی است:
 به تازگی در یک شب خاطره‌انگیز که از ده و نیم شب تا صبح با امیر عاملی در قزوین و منزل شخصی ایشان بودیم، با ایشان وارد معامله شدم و قرآن مزبور را با یک قطعه‌خط چلیپا
(با متن: چون نقش کعبتین) تاق زدم. صبح که شد بعد از نماز صبح، زدیم بیرون و امیر عاملی
مرا به یک پرس کله‌پاچه مهمان کرد.
صفحه‌ی نخست قرآن مزبور که دارای تذهیب با طلاست:

یادداشت روزانه

یادداشت روزانۀ زیر را که در وبلاگ دیگرم قرار داده بودم sheikh.blogfa.com/post/5 به خاطر ارتباطش با وبلاگ حاضر، در اینجا کپی می‌کنم. امیدوارم بپسندید:

۱۳ اردیبهشت ۸۴. روز تدريس حقير در انجمن خوشنويسان قم و شروع روشن‌‏كردن كولرگازى‏ها. با محمّدتقی اسدى‏ که با هم در يک شيفت تدريس می‌کنيم، سرِ سياه‏‌مشق‏‌هاى ميرزا غلامرضا اصفهانی بحث شد. گفت:

 تصوير ۱. ميرزا غلامرضا اصفهانی

به‏‌نظر در سياه‏‌مشق‏‌هايى‏ نظير «شاها من ار به چرخ برارم سر / خاك ره تو هست بسر افسر» ميرزا تحت‏ تأثير «ملاحظات كتيبه‏‌نويسى» بوده است. خوشنويسی که سفارش کتيبه‌نويسی به او می‌خورد، به‌گونه‌ی خاصّی پرورش می‌يابد و دستش از حالت يله‌نويسی و راحت‌نويسی خارج می‌شود و ساخت و ساز کلمه و حرف را ياد ‌می‌گيرد. او بايد يك حركت را بفهمد و طرّاحى كند و تا درنيايد، رها نمی‌کند.


                           تصوير ۲: سياه‌مشق از ميرزا غلامرضا متعلق به قبل از سال ۱۳۰۰ قمری
ميرزا غلامرضا هم بعد از اينکه در حدود سال‌های ۱۳۰۳ قمری، درگيری نگارش کتيبه‌های مسجد سپهسالار تهران می‌شود، شيوه‌ی سياه‌مشق‌نويسی‌اش هم تغيير می‌کند. کلمات را به صورت شسته رفته و با کمترين تکرار در کنار هم می‌چيند. گفتم:
«انگار ديگر نوشته‌هايش فاقد جنون نگارش و يله‏‌گى است.» گفت:
«در خطّ شكسته هم وقتى شكسته‏‌نويسان ابتدا شروع به نگارش‏ شكسته كردند، هدفشان اين بود كه تند بنويسند...» گفتم:
«فلسفۀ وجودى‏ش آن بوده.» گفت: «دقيقاً» و افزود:



            تصوير ۳: بخشی از سياه‌مشق از ميرزا غلامرضا متعلق به بعد از سال ۱۳۰۰ قمری
«ديگر نشستن و با مكث‏‌نوشتن...» گفتم:
«و حاكم‏‌كردن عقلانيّت» گفت: «در كار نيست. عقل را حاكم كردن، با فلسفۀ وجودى شكسته سازگار نيست.» گفتم:
«آيا ايرادى دارد كه فلسفۀ وجودى يك پديده، يك چيز باشد و در ادامۀ سير تاريخى، انگيزه‏‌هاى ديگرى هم اضافه شود و از آن پس آن انگيزه‌ها نيز سبب خلق آثاری گردد؟» گفت:
«از خودِ كلمۀ فلسفۀ وجودى معلوم است كه بايد بر مدار آن حرکت کرد!»



                                                 تصوير ۴: محمدتقی اسدی استاد انجمن خوشنويسان قم
از اسدی جدا شدم. او به رتق و فتق امور هنرجويانش پرداخت و من هم رفتم که به هنرجويانم برسم.
ساعتی بعد در راهروی انجمن اين جوك جديد را از یکی از دوستان مدرّسم شنيدم:
«فردىميلهایراگذاشتهبودرویآتشتايکطرفشسرخشود.»گفتند:«ميخایچکارکنی؟»گفتهبود:«مىخواهمطرفسردش رابهجنابعُمراستعمالكنم!» طرفپرسيد:«پسچرابهخودتزحمتمى‏دهىوسرخوملتهبشمیكنى؟گفتهبود:
«سمتسرخشرابيروننگهمیدارمتاكسىآنرادرنياورد!»


                                                         تصوير ۵: از راست: احمد پيله‌چی، داود چاووشی،                                                          محمّدحسين رازقی،‌ علی بخشی، حسين نادری
بعد از حدود چهار ساعت که در ساختمان انجمن خوشنويسان به تدريس خط پرداختيم، آماده شديم برای رفتن به جلسۀ هفتگى دعاى توسّل که اين هفته در منزل حاج داود چاووشى - استاد انجمن خوشنويسان و خوانندۀ آواز - برگزار می‌شد. حميد سعادتخواه، هادى‏ رضايى و امير تفتى - هم‌شاگردی‌های من در کلاس آواز - هم دعوت شده و آمده بودند. شيرينى از نوع شبه گردويى آوردند كه‏ حدود ده عدد ميل كردم.
در ابتداى جلسه ميثم سلطانى و ابوالفضل خزاعى هم بودند و اصطلاح‏ جديدِ «دولاب» را كه دو روز است بين ما باب شده، چند بار تكرار كردند و خنديديم. مراد و قرارداد ميان ما معنای خارج از محدوده‌اش بود که به ديگران منتقل نمی‌شد و مشکلی در به زبان آوردنش نبود.
خواندن بخشی از دعای توسّل را طبق معمول بنده به عهده گرفتم. بحث خط و خوشنويسی هم به ميان آمد و دوستان کلاس آواز هم آوازهايی خواندند که بهترينش را حميد سعادتخواه اجرا کرد و آقای رازقی خوشنويس هم به اين امر اشاره کرد.
بعد از اتمام جلسه و با اعلام اينکه هفته‌ی بعد آقايان سطر «صلاح از ما چه مى‏جويى كه مستان را صلا گفتيم» را تحرير کنند، جلسه را ترک کرديم. دوستان هر يک با وسيله‌ای رفتند. ما هم سوار ماشين پرايد حسن اعرابى شديم. رضائيان جلو نشست و من و رازقى عقب نشستيم. از مقابل بيمارستان شهيد بهشتى كه رد شديم، رازقى گفت:
«انگار مى‏خواهند اين بيمارستان را با صرف چند ميليارد تومان ترميم‏ كنند.» اين بحث شروع شد که مسئولين کشور بعضاً ناكارآمد و غيرمتخصّصند. رضائيان در کمال تعجّب گفت:
«به‏‌نظر من كسى كه متخصّص نباشد، اصلاً نمى‏تواند متعهّد باشد. ولى‏ كسى كه متخصّص باشد، اميد است كه متعهّد هم بتواند باشد.»
بعد از پياده‏شده رضائيان در مقابل منزلش، رازقى گفت:
«ديگر ببين كار به كجا رسيده كه رضائيان (داغ و دوآتشه) هم به اين نتيجه رسيده است كه‏ با تعهد خالی نمی‌توان کشور را اداره کرد.» اعرابى تكميل كرد:
«رضائيانى كه خود جزو آخرين دسته‏ى فالانژهاست!»
اعرابی را که به جيک و پوکش آشنايم. ولی رازقی را خوب نمی‌شناختم که با اين کلامش دانستم که انگار به رغم ظاهرش دل خوشى از نظام ندارد.

سیاه'مشق دلنگارانه و چندمنظوره و قطعه'بندی مرتضی ترابی

واقعیت این است که در خصوص ارتباطات ورژنی.... اعرابی علیه ما علیه...

#سياه'مشق با مضمون آزاد، خط رضا شیخ'محمدی، تیر ۸۳، کاغذ گلاسه، رگ'آمیزی کاغذ بعد از نگارش با رنگ جوهر امیر عاملی، قطعه'بندی: مرتضی ترابی، ابعاد اصلی: 33x25 سانت

لینک تلگرامی:

https://telegram.me/rSheikh/1005

لینک فیسبوکی:

https://m.facebook.com/sheikh.khat/?ref=bookmarks#!/sheikh.khat/photos/a.248361618615731.53519.247710328680860/1021910217927530/?type=3&source=48&__tn__=E