لینک وبلاگ حاضر در دیگر سایتها
قطعه چلیپایی که اصلش به خطّ استاد رضا بنیرضی در مجموعهی حقیر است، توسّط یکی از شرکتها از سایت من - بدون بردن نام بنده یا وبلاگم - برداشت شده و روی جلد یک دی.وی.دی آموزشی خوشنویسی استفاده شده است. ببینید: >>> اینجا
این قطعهی قرآنی که تحریر سورهی مبارکهی نازعات به قلم و رقم مرحوم محمّدهاشم اصفهانی (لوءلوء) است، مدّتها در مجموعهی سرکار خانم مفتاح (همسر مرحوم مفتاح) بود. مفتاح ظاهراً در خیابان منوچهری تهران، مغازهی عتیقهفروشی داشت و پس از مرگش همسر او میراثدار خطوط نفیس شویش گردید. به تازگی این مجموعهی خطوط او در قالب چندین مرقّع به فروش رسیده و برخی از این خطوط سر از مجموعهی حقیر درآورده است که از جملهی آنها این قطعه نسخ میباشد.
قطعهی مزبور را با این جلوه هم ببینید.
شب آدینه خورم می که در آن شب افزون
چشم رحمت به سوی عفو گنهکاران است
این سیاهمشق که با مرکّب قهوهای خوشرنگی تحریر شده و صفحهآرایی زیبایی هم دارد، مدّتی در اختیار استاد غلامحسین امیرخانی بوده است.
دوستانی که مایلند اسکن این قطعه را در سایز بزرگ ۲۴*۴۲۶۲*۲۶۲۰ (۱۰ برابر تصویر حاضر) در اختیار داشته باشند، با ایمیل من qom.reza@yahoo.com مکاتبه کنند.
23/1/84 جلسهى دعاى توسّل هفتگى در منزل على رضائيان با حضور استاد عبدالرّضايى. آقاى عبدالرّضايى به آقاى چاووشى به مناسبتى نقل كرد:
استاد حسن ميرخانى يك بار به؟؟ مىگفت: قرار بود من بههمراه استاد حسن زرّينخط نزد مرحوم عمادالكتّاب بروم و تلمّذ كنم. در روز مزبور به دليل اين برنامه اتّفاق نيفتاد و ديگر از آن به بعد هم هرگز اين امكان بهوجود نيامد. آقاى عبدالرّضايى افزود: شايد اين حادثه و تصادف خودش حسابشده بوده; چرا كه استاد حسن ميرخانى با آنكه محضر مرحوم عماد را درك نكرد، خطّش شيرينتر از خطّ استاد حسن زرّينخط بود.
چاووشى گفت: عجب!
28/2/84 تماس تلفنى با منزل استاد عبدالرّضايى كه تلفن را از عابد گرفتم. مقصود از تماس اين بود كه بگويم در جلسهى دعاى توسّل قبل، اين مطلب را از شما نقل كردم; ولى اعرابى گفت: گوشهايت مشكل دارد و درست نشنيدهاى! آنجا از شما نقل كردم كه حرف ميم كه داراى دو حركت يكى از چپ به راست و ديگرى از راست به چپ است، ميرزا غلامرضا اين دو حركت را به هم نزديك كرده است و انگار، موازى هم مىنوشته و براى رسيدن به اين هدف، انگار حركت بالايى را نهتنها رو به پايين نمىنوشته كه رو به بالا مىنوشته است. آقاى عبدالرّضايى گفت: درست گفتهاى و من همين را گفتهام. و معربزاده آخر كيست كه آدم بخواهد راجع به او حرف بزند. او حدّى ندارد كه من بخواهم با او كَلكَل كنم. گفتم:
تعجّب مىكنم كه آقاى رضائيان چرا موضع انفعالى گرفته بود و چيزى نگفت. عبدالرّضايى گفت: رضائيان معتقد است كه سر چيزهاى كوچك نبايد با اعرابى بحث و جدل كنيم. گفتم:
اعرابى به شما هم جملهى طعنهگونهاى زد. آنجا كه من به سياه مشقى كه از ميرزا در مقابلم بود (چشمى كه دارم ز حسرت...) اشاره كردم و گفتم: امّا انگار در ميمهاى اين سياهمشق اينگونه عمل نكرده كه اعرابى گفت: آخر غلامرضا در جريان نبوده كه آقاى عبدالرّضايى به اين اعتقاد دارد و با «حاجى» هماهنگ نكرده بوده. عبدالرّضايى گفت:
«اين تيكهمر اومد توى روزنامه (جامجم) هر چى دلش خواست به اميرخانى گفت و توجّه نكرد كه اوّل مىبايست جايگاه خودش را تثبيت كند تا بعد برود به كسى مثل اميرخانى چيزى بگويد.»
آقاى عبدالرّضايى به مواردى از كتاب صحيفهى هستى اشاره كرد و پشت تلفن من هم صحيفه را آوردم و نگاه مىكردم. سياهمشق «مُردم اندر حسرت فهم درست» را خطّ خوبى دانست و گفت: به ميمهاى اين خط نگاه كن ببين حركت بالايش افقى نيست؟
عنوان كرد كه آقاى مؤمن، كتاب صحيفه را براى او آورده و او با يكسونگرى وداع گفته و قرار شده كارهاى خوبى هم اگر اميرخانى دارد، ايشان مطرح كند. آقاى عبدالرّضايى، استاد اميرخانى را «نقطهى عطف خوشنويسى معاصر» توصيف كرد; تا 100 سال ديگر كه نستعليقنويس ديگرى بيايد. معاصرين اميرخانى هم هيچيكدام در حدّ و اندازهى او نيستند.
گفت: اگر از ايشان هيچ خطّى جز چليپاى «گُل گفت اگر دستگهى داشتمى» (ص95 صحيفه) باقى نمانده بود، كافى بود
كه به ايشان اين وصف را بدهيم. آقاى عبدالرّضايى كلمهى «گنهى» و ياى معكوس آن را در چليپاى يادشده، شاهكار دانست. عبدالرّضايى گفت:
در منزل يكى از مجموعهداران قم كتابتى از قوامالسّلطنه ديدم و رضائيان هم بود. عالى بود; آنقدر كه اگر ببينى، بايد بروى دنبال شغل دوم! و خطّاطى را رها كنى. گفتم: رجبعليان نبود؟ گفت: همين رجبعليان بود. خوشبختانه در خلال صحبت آقاى عبدالرّضايى فرصت يافتم كه دفاعى از اعرابى هم بكنم. گفتم: البتّه ايشان حرفهاى قابل استفاده هم دارد كه حالا نمىدانم از خود اوست يا از شما ياد گرفته! براى مثال در همان شب ابراز كرد كشيدهى سين گاه از بالا منشعب مىشود; مثل «شيخ» گاه از پايين مثل «سبو» و گاه از وسط مثل «سنگلاخ». عبدالرّضايى گفت:آهنگران استادِ اين تقسيمبندىهاست; ولى كلاس تخصّصىاش پا نگرفت و استقبال نشد. واقعيّت اين است كه تئورى را در عمل بايد آزمود. در مسائل اخلاقى هم صرف تئورىدانى كافى نيست. دكتر مظاهر مصفّا كه حافظ مىخواند و گريه مىكند، ولى در عمل... آقاى الهى قمشهاى را من خيلى علاقه داشتم و حرفهايش تحت تأثيرم قرار مىداد; ولى در شهركُرد كه سخنرانى كرد، مونتاژى از حرفهاى ارسباران و جاهاى ديگر بود و انگار حرف تازه نداشت. در اردو هم وضعيّت زن و بچّههاى قماشزاده را ديديم. (ظاهراً منظورش اين بود كه حجاب و عفاف را رعايت نمىكردند.) من (رضا) ديدم كه نمىتوانم اين را نگويم كه:
آقاى عبدالرّضايى! ولى به هر حال شما گفتيد كه من تحت تأثير حرفهاى قمشهاى قرار مىگرفتم. گفت:... و به هر حال الهى قمشهاى را در حدّ آقاى اشتهاردى نمىدانم. گفتم:
حتّى اگر اشتهاردى به اندازهى قمشهاى حافظ و مولوى نداند و نتواند درس دهد. گفت: حتّى اگر چنين باشد. عبدالرّضايى در جاى ديگر در اين خصوص كه تئورى صِرف دست كم در خوشنويسى كارآمد نيست، گفت: ميرعماد اصلاً تئورىدان نبوده و سرچشمهى هنرش، ضميرناخودآگاهش بوده. من (رضا) گفتم:
فراتر از قانون بوده و نسبتهاى طلايى را از حاصل هنر او استخراج كردهاند. عبدالرضّايى گفت: يك بار از آهنگران پرسيدم: من خطّاطترم يا اسماعيلى؟ آهنگران عينكش را با انگشتش زد بالا! و گفت:
ايشان (اسماعيلى) در تئورى خط بالاتر است!
عبدالرّضايى در نهايت گفت:
به هر حال مهم، بىتربيتى محسن عربپور است و تمسخر ايشان. (كه در جلسهى توسّل در طعنه به من چيزى گفته.)
يك بار هم يادت هست كه بلند شدم آمدم انجمن و شنيده بودم كه در برخى جلسات به من طعنه مىزنند. به رضائيان گفتم: ميخاى «چوب سگزنى» را بلند كنم؟! گفت: نه نه!
عبدالرّضايى در جاى ديگرى گفت:
شيوهى شكستهى اعرابى را بيشتر از شفيعى قبول دارم; ولى شفيعى را خطّاطتر مىدانم.
عبدالرضّايى يكجا هم از تعبير «ديدِ موحّدى!» مرادف با ديدِ عيبجويانه ياد كرد و افزود: من خودم زمانى مبتلاى اين ديد بودم. سال 66 رفتم نزد اميرخانى و گفتم ورقههاى رضائيان، پوربافرانى و... را بياوريد و بگوييد كه چرا ممتاز قبول نشدهاند. اميرخانى آورد و عيب و حُسن خطوط اين افراد را گفت. من نپذيرفتم; ولى الاَّن مىبينم كه اون موقع به من درس داد و نفهميدم.
12/8/84 ُ تماس با ايشان در اين خصوص كه بياييد سياهمشق كلّمينى يا حميرا به قلم و رقم ميرزا غلامرضا اصفهانى را ببينيد!
گفت: يك بار از اعرابى خواستم بيتِ «ز هر خاكى كفى بردار و بو كن / مزار... ليلى را جستجو كن» را بقيّهاش را برايم بگويد. گفت: بگذار سِرچ كنم! كرد و نتيجه نگرفت.
20/8/84 ُ تماس با ايشان براى گرفتن آدرس دبيرخانهى نمايشگاه قرآن. بعد گفتم اگر سفارشى چيزى به تورتان خورد، بىنصيبم نگذاريد. آخر مكالمه گفت: به فكرت هستم. به عبادى هم كه از من مشورت خواست در خصوص استادِ كتابت، گفتم: برو نزد شيخمحمّدى; چون جاى رفيقبازى نبود كه بخواهم حاج على (رضائيان) را معرّفى كنم.
گفتم: در شركت در مسابقات، دنبال سكّهام! گفت: داورها دنبال كارهاى گندهاند! يك نفر مىخواست برود خواستگارى و مشورت خواسته بود. به او گفته بودند: برو بالاى مجلس بنشين و حرفهاى گُنده بزن! او هم رفت در مجلس خواستگارى و رفت بالاى رختخوابها و گفت: شُتر، فيل،...! الاَّن وضعّيت اينجورى است. در ضمن بايد سوار بر موج رابطه شوى و به قوّت هنرىات اكتفا نكنى! (مضمون مورد نظر آقاى عبدالرّضايى با نثر و بيان من) اگر....
دارد قرآن كامل به خطّ شكسته مىنويسد، از طريق رابطه و به مدد استاندارى.... قرار شده چاپ كند; وگرنه قرآن شكسته به چه كار مىآيد؟ همچنين قرآن ثلث. دنبال كارهايى مثل دعاى كميل كه نسخش را صمدى نوشت و ترجمهاش را اميرخانى باش و با استاندارى قزوين صحبت كن براى چاپ. يا صحيفهى سجّاديّه كه علأالدّين در زمان تيمورى نوشته و بعدش ديگر نوشته نشده. آقاى.... گفته: 300 ميليون مىگيرم قرآن بنويسم(5) و وقتى او چنين گفته:
من ديگر نمىتوانم زير 100 ميليون صحبت كنم. بنىرضى هم حدود 45 تا 50 ميليون صحبت كرده و اگر دوباره بخواهد بنويسد زير 150 ميليون برايش سخت است.
جلسهى شب در منزل احمد نوروزى خطّاط
على رضائيان زنگ زد كه براى عيادت نوروزى قرار است برويم. به ماشين جلوى انجمن نرسيدم و با آدرسى كه در اختيار داشتم، با ماشين رفتم. خانهشان در سمت نيروگاه بود. استاد.... داستانى از قبل از انقلاب گفت كه جوانى را كه براى عمل بادِ فتق برده بودند. زن پرستار بعد از لختكردن، آلت تناسلى جوان را بالا نگاه داشته بود و دورش را تيغ مىزد تا آماده عمل شود. جوان گفت: لازم نيست نگه داريد. خودش مىايستد!در اين جلسه آقاى عبدالرضايى از روغن حيوانى تعريف كرد آقاى علاّمه و گفت: در بندر ماهشهر در اوايل جنگ شاهد بودم كه موادّ اصلى روغن نباتى را آوردند كه سياهرنگ و شبيه گريس سوخته بود. بخشى گفت: از بستگان ما رفته بودند ديدار از كارگاهى كه شيرينى خامهاى درست مىكردند. ديگر لب نمىزد و مىگفت: اگر بدانيد چگونه مىسازند، شما هم لب نمىزنيد.
(من اين داستان را از مرادى داماد در مورد مرحوم آیتالله رفيعى شنيده بودم و يك بار هم به استاد عبدالرّضايى گفتم.)
بخشى گفت: موقع عمل دوم پا، به لحاظ اينكه در مضرّات بيهوشى كامل شنيده بودم، نگذاشتم بيهوشم كنند و تنها از نيمتنه به پايين سِر كردند و پردهاى بين من و دكترهايى كه مىخواستند عملم كنند، نصب شد. من ابراز تمايل كردم كه از طريق مونيتور، ببينم دارند چه مىكنند؟ گفتند: طاقتش را دارى؟ گفتم: بله و با ديد غير مستقيم و در حالى كه از نيمتنه به پايين چيزى حس نمىكردم و تنها گاه با فشارى كه وارد مىكردند، تخت تكان مىخورد، ديدم چه مىكنند و دكتر هم بعد از شكافتن، توضيح مىداد كه اين كه مىبينى چربىهاى دور پلاتين است و...عبدالرّضايى از مشكلات جسمى گفت و بىتوجّهىهاى ايّام جوانى و كمردردهايى كه عود كرده موقع ايستادنش بعد از چند دقيقه و اينكه چند سال قبل مىدويد تا وزن كم كند. گفته بودند: صبح موز بخور و بعد از دويدن يك سيخ كباب و گفت كه كباب را مىخوردم و وقتى به خانه مىآمدم، عيال مىگفت: غذا بخور! مىگفتم: من ميل ندارم; فقط قدرى كاهو مىخورم! بعد قضيّه را برايش افشا كرديم.به احمد نوروزى كه بعد از عمل قلب مىديديمش و صحرانورد به جاى او كلاس پنجشنبههايش را اداره مىكرد، گفت:
محمدحسين رازقى خبر داد كه در يك كبابى، فردى اين تخصّص را دارد كه دورِ كباب برگ، يك لايه كوبيده مىكشد و مىپزد. (علاّمه گفت: چيزى شبيه بختيارى)
خطهاى شما را در مجلّهى پيام شادى (گفت: بعداً شد پيام غم) مىديدم از حدود 30 سال پيش. گفت: با پولى كه از سفارشها كه نه متنش خوب بود و نه خطّ من مىگرفتم، بخشى از اين خانه را ساختم و تيرآهنهايش را بردم بالا.
از روغن زيتون در جلسه تعريف زياد شد و بخشى گفت: تنها ميوهاى است كه به لحاظ روغنى بودن، وقتى در آب قرار مىگيرد، خواصّش را از دست نمىدهد. رازقى ظاهراً مرغ و ماهى نمىخورد و اگر بخورد، حالت تهوّع بهش دست مىدهد.
عبدالرّضايى مىگفت: ساعتهاى متمادى با پاى خميده، كتيبه مىنوشتم و عين خيالم نبود و بعد كه برمىخواستم و مىخواستم بخوابم از درد زانو خوابم نمىبرد.
سرم فداى دَرت! چند بار خواهى داد؟جمعه 28/11/84. در جلسهى مدرّسين، عبدالرّضايى بعد از رضائيان صحبت كرد و تا وقتى رضائيان، دامن بحث را جمع نكرد، سكّاندار بود. گفت:
در دورهاى كه رئيس انجمن بودم، چون تُن صدايم بالاتر از زينالعابدين اسماعيلى بود كه آرام صحبت مىكرد، به من مىگفتند ظالمى.»
2. در يكى از شهرهاى مجاور قم حوزهى امتحانى انجمن خوشنويسان بىبرنامه بود و بعضاً فرداى روز سراسرى امتحان، افراد مىآمدند و برگه مىگرفتند و امتحان مىدادند.
3. اگر مربّى و معلّم خوبى باشى، بايد حتّى بعد از چند سال كه رابطهى تدريست با شاگردت قطع شد، در روز معلّم با تو تماس بگيرد و اگر هديه نمىآورد، دست كم اين روز را به تو تبريك بگويد.
4. اين دو بيت را جناب عین قرائت كرد كه در آن برخی صنایع ادبی بکار رفته است:
الا عروس خطاپوش جرمپوش بگوی: / که کی وظیفهی ما را قرار خواهی داد؟
به وقت غلّه مرا گفتهای که بار دهم / سرم فداى دَرت چند بار خواهى داد!
قرآن با خون صدّام
صحبت قرآنى شد كه صدّام با خونش نوشته. انگار هر روز با آمپول از صدّام خون مىگرفتهاند. نذر كرده بود براى شفاى پسرش «عدى» كه ترورش كرده بودند، قرآنى به خون خود بنويسد. عبّاس بغدادى خطّاط نوشته. عبدالرّضايى مىگفت: شاگرد عبّاس بغدادى هم كه به قم آمده بود، در مورد اين قرآن صحبت مىكرد.
يك بحث شرعى مطرح شد كه آيا نگارش قرآن با خون كه مايعى نجس است، حرام است يا خير؟ بعضىها مىگفتند:
وقتى دست بىوضو نمىشود به قرآن زد و حكم لايمسّه در قرآن در اين خصوص آمده است، آيا ممكن است كه قرآننويسى با خون حرام نباشد؟ گفتم:
«با قاطعيّت نمىشود در اين باره حكم كرد و قياس نمود. بايد از مراجع پرسيد.» در راستاى كار صدّام، پيشنهاد كردم خوب است آياتى كه در آن كلمهى «دَم» آمده، با خون نوشته شود. عبدالرّضايى گفت:
«مىتوان فقط كلمهى «دَم» را با خون نوشت. در احكام دين داريم كه خون باقيمانده در بدن گوسفند نجس نيست. لابد با آن خون مىتوان كتابت كرد!»
رضائيان آهسته به صحرانورد گفت:
«شيخ باز سر كار گذاشته ملّت را.»
تخريب حسينيّهى شريعت قم
با توجّه به اينكه هفتهى گذشته روز تخريب حسينيّهى شريعت در قم (محلّ اجتماع دراویش شهر) بود، در
جلسهى مدرّسين خوشنويسى هم بحث مبسوطى در اين باب درگرفت. صحبت «بهرامى» شد; مرد قدكوتاه و سيبيلوى خانقاه شريعت كه معاون آقاى شريعت (رئيس خانقاه مزبور) هم بوده است. بهرامى را اكثر قمىها مىشناسند; بهخصوص كه با آموزش و پرورش نيز مرتبط بوده. بهرامى همان است كه من و هادى پناهى به او مىگفتيم: «جذبى!» و چند سفارش خط براى پناهى آورد كه به من واگذار كرد و آخرىاش را تازگى و چند روز قبل از تخريب حسينيّهى شريعت نوشتم به 50 ه.ت. عبدالرّضايى گفت:
«بهرامى» در مكّه همسفر من بود و در مسير عرفات كه در اتوبوس مىرفتيم، همان سيبيلهاى بلند مرتعش مىشد. معلوم بود به آهستگى ورد و ذكرى مىگويد. گوشها را كه تيز كردم، ديدم اين بيت را مُدام تكرار مىكند:
«به حقّ شاه مردان / يارب بلا بگردان!»سيبيلهاى او كه دهانش را پوشانده بود، مرا ياد اين ماجرا انداخت: يك بار سبیلویی مسافر اتوبوس بودند. در صندلى جلوى او كودكى با مادرش نشسته بود. بچّه گهگاه برمىگشت عقب سرش را نگاه مىكرد. يك بار به مادرش گفت:
«مامان! اين آقاهه دهن نداره!»
مرد شنيد. با دستش موهاى سيبيل را بلند كرده و دهانش را نشان داده بود و گفته بود:
«پس اين كاف ننهته!»
صحرانورد كه بغل دستش در جلسهى مدرّسين نشسته بودم، گفت:
«حاجى! ديگه قرار نشد!»
تردستى خارقالعاده در منظريّهى قم
اسدى در باب حرمت سحر گفت:
سحر را شيطان به انسان مىآموزد و آدم بايد مطيع شيطان باشد تا شيطان به او اين كارها را ياد دهد. يك بار چند طلبه به پادگان منظريّهى قم رفته بودند. مراسم دههى فجر بود و روى سن برنامهى سرود و تئاتر و سياهبازى اجرا مىكردند.
سربازى را از پادگان آوردند كه تردستى مىكرد. اشيايى را كه در دست مردم بود، غيب مىكرد. طلبهها گفتند:
«ما ديديم كارهاى اين فرد، خيلى عجيب و واقعنماست. حس كرديم يك آدم معمولى نيست و به جاهايى وصل است. بعد از مراسم صدايش كرديم در دفتر و او كارهاى عجيبترى را براى ما اجرا كرد كه باورمان شد آدم خارقالعادهاى است. سينجيمش كرديم كه بگويد قضيّه چيست و اينها را از كجا مىداند؟ زير بار نرفت. ترجيح داديم افرادى را مأمور كنيم زيرنظرش بگيرند. چند روز تعقيبش كرده بودند. عاقبت ديدند مىرود دستشويى و قرآن را ورقورق مىكند و با نجاست به آن بىحرمتى مىكند. قضيّه كه لو رفت، گفت: من با شيطان قرارداد دارم كه هر كار كه او مىخواهد، انجام دهم و او هم به من مهارت تردستى بدهد! من (شيخك) به صحرانورد گفتم:
باز صحبتها ربط پيدا كرد به همان قضيّهى صدّام و نگارش قرآن با خون.
راشد يزدى و روضهى حضرت عبّاس(ع)
اسدى از آقاى راشد يزدى هم خاطرهاى از تلويزيون نقل كرد كه دعوتش كرده بودند به نمىدانم كجا و يك پير بالاى صدسال (به قول صحرانورد قطب صوفيّه) به قيافهى مرتاضان هندى آنجا بود. به راشد گفته بود روضهى حضرت عبّاس بخوان! راشد گفت:
ديدم اين فرد (به تعبير اسدى) اصلاً ريتمش به اين حرفها نمىخورد. ولى چون خواسته بود، برايش خواندم. ديدم نمىگريد; ولى زوزه مىكشد (زوزه را خود راشد تعبير كرد) بعد پير گفت:
من اعمال سختِ موسوم به «هوشنگيّه» (خندهى على رضائيان) را انجام دادهام. دانهى گندمى را در كف دستم مىگذاشتم و آنقدر صبر مىكردم تا سبز شود. با اين حال هيچ چيزى به قدرت اشك براى سيّدالشّهدا(ع) نيست.
رسم عجيبى در مياندوآب
بعد از اينكه در جلسه عنوان شد كه انگار شايع شده كه صوفىها و دراويش، زنانشان را با هم عوض مىكنند، نوبت به «على معماريان» استاد انجمن خوشنويسان قم رسيد كه از خاطراتش بگويد:
در زمانى كه مجرّد بوديم و مىخواستند مرا با يكى از همكارانم بفرستند به معلّمى در يكى از روستاهاى مياندوآب(؟؟) گفتند: در جايى كه مىرويد، رسم غلطى هست كه اگر بتوانيد مردم را از آن ترك دهيد، خيلى خوب است. زنان روستا گهگاه زير يك طاقى كه سقفش سوراخ دارد، جمع مىشوند و مردان هم مىروند بالاى آن سوراخ. بعد زنان، لباسشان را در مىآورند و به بالا پرت مىكنند. هر مردى هر لباسى را توانست بگيرد، متعلّق به هر زنى كه بود، آن زن آن شب در اختيار اوست.
ديديم اگر بخواهيم با مردم روستا از در ستيز وارد شويم، شايد بلايى سر ما بياورند. اين بود كه نرفتيم.
تجاوز اجنّه به يك دختر!
«مسعود رنگساز» هم از فيلمى ياد كرد كه يكى از مرتبطين با وزارت اطّلاعات در اختيار او گذاشته بود و گفته بود فقط خودت ببين و در اختيار كسى قرار نده. رنگساز گفت: من با حسن مولوى نشستيم به ديدن فيلم. صحنههايى داشت كه تا يك هفته حال تهوّع به من دست مىداد. فيلم مستندى بود كه اعمال خارقالعادهى بين دراويش و اهل حقّ برخى از مناطق ايران را نشان مىداد و برخى صحنهها را با دوربين مخفى اطّلاعات از برخى احضار ارواح توسّط صوفيان (كه به قول اسدى 75 فرقه هستند) گرفته بودند.
در اين فيلم با زنى مصاحبه شد كه خواهرش خودكشى كرده بود. تعريف مىكرد (و در تعريفهايش هم هر جا كه لازم بود از كلمات ركيك و ممنوع براى توضيح مطلب استفاده مىكرد) كه خواهرم با برخى از اين دراويش مرتبط بود. يك بار با يكى از اينها در خانقاهش قرار داشت. داخل كه شده بود، در را از پشت بسته بود. بعد در مقابل ديدگان آن درويش، اجنّه آمدند و از عقب به آن دختر تجاوز كردند.
21/11/85 در دفتر تبليغات قسمت تجسّمى حدود 11 ظهر بعد از تماس على رضائيان كه خط ببر براى نمايشگاه، سياهمشق شعر رهى معيرّى را كه بديعزاده خوانده است، بردم. عبدالرضايى و گلمحمّدى و حسن محمودى در اتاق بودند. سياهمشق را گلمحمدى پاسپارتو كرد. بعد اعرابى آمد و مفصّل در باب... صحبت شد كه ماليخوليايى گرفته. گلمحمدى گفت كه... آمده بود اينجا و مىگفت بدون اجازهى من نبايد نمايشگاه بزنيد. عبدالرضايى گفت اصلاً او روز انتخابات براى چى آمده بود انجمن؟ عنوان شد كه آمده بود خبرچينى كه بعد خبرها را ببرد تهران. در يك مرحله كه من سياهمشق پاسپارتو شدهام را اينسو و آنسو مىكردم در برابر ديد اعرابى و عبدالرضايى و يكجورى مىخواستم آنها را به داورى وادار كنم كه اينور نصب كنيم بهتر است يا آنور؟ يكهو كه برگشتم عقب سرم را نگاه كردم، ديدم حسن اعرابى با چشم و ابرو و معلوم بود با عبدالرضايى در حال تبادل نگاهند و منظور نگاه اعرابى اين بود كه: «نه بابا! هيچ طرفش خوب نيست» يا چيزى در اين حال و هوا. من عصبانى شدم و گفتم:
«عجيب است كه شما پشت سر كسى كه نيست، با صداى بلند غيبت مىكنيد. آنوقت در حضور كسى كه حاضر است با چشم و ابرو حرف مىزنيد!» آقاى عين در مقام توجيه برآمد كه ما با چشم و ابرو حرف نزديم. ول نكردم و چشم در چشم اعرابى گفتم كه:
«اين هم يك مطلب وبلاگى استها! كه در هزارهى سوم اوضاع برعكس شده و افراد در حضور افراد با چشم و ابرو حرف مىزنند و در غيابشان فرياد مىزنند!» اعرابى هى با نگاه مىخواست به من اشاره كند كه جمعش كن! و ول كن شيخ و كوتاه بيا و از اين حرفا! عبدالرضايى هم بحث را منحرف كرد كه: شيخ! آن قطعه نسخ امّسلمه را 400 ه.ت خريدم. به رجيبان هم نشان دادم و گفت مىارزد.
در نشست امروز بحث به اشعار طنز كشيد و در حضور محسن مقدادى و محمودى و عبدالرّضايى و اعرابى و در يك مرحله هم مجيد ايرانى شعر شيخ ورژنباز را خواندم كه چشمان وقزده از شگفتى ايرانى تماشايى بود. يكجا صحبت برخى خطاهاى فنى شعر من شد. من در مقام دفاع برآمدم كه به رغم ادعاى عبدالرضايى كه «شانزده» با «سيه» (مخفّف سياه) قافيه نيست (عبدالرضايى در حين خواندن من درگوشى به اعرابى گفت: آهان! اين يكى هم ايراد دارد و اعرابى هم حرف او را تأييد كرد در حالى كه مىدانستم كه اعرابى اين دو واژه را معتقد به قافيهبودنش است و ول نكردم و گفتم ايشان قبول ندارد كه قافيه نيست. خلاصه روشن شد كه اعرابى گاه به ظاهر خود را با عبدالرضايى همرأى نشان مىدهد. در حالى كه در همان جلسه مدّعى بود كه آدم بىچاك و بندى است و مقابل آهنگران در مىآيد و مجامله نمىكند. براى مثال گفت: اخيراً به آ گفتم شما يك خطّ خوب بنويس بده من. من مدرك استاديت را از تهران مىگيرم. و اعرابى مدّعى بود كه آ به خاطر اين حرفِ من در نگارستان عروس قلم قم جفتجفت مىزد و نزديك بود مرا بزند!نگارش سريعالسّير به تنهايى امتياز نيست
يك بار عبدالرضّايى گفت:
«ياقوت مستعصمى، روزى دو جز قرآن مىنوشته و من روزى يك حزب مىنوشتم.» رضائيان در توضيح اين كلام براى او نقل كردم، ابراز داشت:
«وسواس بنىرضى در اين امر خيلى بيشتر است و از اين رو سرعت عملش اندك است.»
طنزگرايى عبدالرّضايى وادى خوشنويسى وادىيى است كه سالك آن در سايهى رياضت هنرى نهتنها در اصل خط و كتابت به دقت ذهن و جودت نظر مىرسد كه گويى در خصوص ديگر هنرها هم به تنبّهى يا تو بگو بسترذهنى آمادهاى براى درك و دريافت، دست مىيابد. هم از اين روست كه خوشنويسان نوعاً يا به شعر گرايش دارند يا در سينما و موسيقى دست و تبحّرى دارند و گاه چون خود حقير، آواز مىخوانند و نامشان در ليست نغمهشناسان است. جناب موحّد قمى در سرودن شعر و خواندن آواز دست دارد و حسن اعرابى شعر مىسرايد. رضا بنىرضى آوازهاى اوّل انقلاب شجريان را در مسير روستاى كرمجگان قم كه مىرفتيم، زير لب زمزمه مىكرد و عبدالرّضايى بابت اشعار طنزى كه از خامهى حقير تراويده، مفصّل خنديده است. در اواخر بهمن 83 قطعهشعر سرودم كه در ذيل مىآورم. منظورم از «لشگر خنده» جناب حسن اعرابى - استاد انجمن خوشنويسان قم - است و «خاكپور» فردى است شمالى و قلمفروش. اين ابيات مكرّراً جناب عبدالرّضايى را خندانده است:
ديد در خواب لشگر خنده / ملكالموت را كه مىگفتا:
«تازگى بهر شعبهى برزخ / مركز خط نمودهايم بهپا،
ليك در تنگناى اسبابيم / از شما مىكنيم استدعا:
ز لوازم، اضافه گر داريد / چند مورد به ما كنيد عطا»
گفت: «پيشم سه نسخه حافظ هست / نسخهى جيبىاش براى شما
سيزده قابِ تابلو، خالى / شش و نيمش كنم به تو اهدا
از قلمهاى خاكپور، بكُن / گِرد و خوشرنگ و سختشان تو جدا
از مركّب، رضايىِ زنجان / چند بطرى اضافه مانده بجا»
گفت: «الطافتان بيفزاييد! / تا شما را بسى كنيم دعا
هست مقدور اگر، بما بدهيد / خودِ عبدالرّضايىِ اوُستا!»
گفت: «يك نسخه بيشتر نبُود / مال آرشيو ماست اين رعنا!
ولى اصرار مىكنى، بردار / يكى از اين رضائيانها را!»(3)
در 30/5/84 هم كه على رضائيان - كه خود از پرورشيافتگان مكتب عبدالرضايى است - سكّاندار رياست انجمن خوشنويسان قم گرديد، اين دو قطعهى طنز را سرودم:
درخت انجمن خط چو موريانه گرفت / رضائيان! بكَن از بيخ و بُن تو اين دفعه
براى پست صدارت كه شرتر از آن نيست / به استخاره توسّل مكن تو اين دفعه
به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد / زمان سينهزنىهاى صبح و شام آمد
وقايعى است كه در ذهن بنده زنده نمود / دوباره خاطرهى شاه رفت، امام آمد
اشعار را تلفنى براى استاد احمد عبدالرّضايى خواندم و ايشان هم با ولع يادداشت فرمودند. بهخصوص براى مصراع «به جاى لشگر خنده، سپاه گريه رسيد» قهقههى بلندى زد و گفت: اتّفاقاً رضائيان اخيراً رفته بود اعتكاف و تازه برگشته!
پىنويسها:
1. آقاى عبدالرّضايى در جلسهى تدريس خوشنويسىاش در 19/9/83 در انجمن خوشنويسان قم از طلبهى هنرجو: «مصطفى اسكويى» پرسيد:
«از كى خط مىنويسى؟» گفت: «از سال 68». گفت: «پس سؤ سابقهات زياد است!»
2. نيمهشب 23/5/83 اميرميثم سلطانى آمد دم منزل ما و با موتور مرا برداشت و به پيشنهاد من، رفتيم به ديدن كتيبهى عبدالرّضايى در كوچهى جنب موزهى آستانه در خيابان آستانهى قم. كتيبهى كتابخانهى آیةالله العظمى حائرى بود و بالايش جناب عبدالرّضايى به نستعليق نوشته بود:
«فيها كتبٌ قيّمه» كه سلطانى گفت:
حيف از بنزينى كه صرف كرديم آمديم اينجا!
3. در مقطع سرايش شعر، انجمن خوشنويسان قم، دو كارمند با فاميلى «رضائيان» داشت كه يكى آبدارچى انجمن و ديگرى استاد خوشنويس بود.
4. ميثم سلطانى در 11/6/83 گفت: من هم نوح را مىشناسم. خطوط موجود در دالان كتابفروشى برقعى از ايشان است. روى طلق نوشته و پايينش «نوح» امضا كرده. آدمِ خيلى رُكى است و در سن و سال آقاى اميرخانى. يك بار در فصل زمستان با ملكىپور در انجمن تهران نشسته بودم. نوح آنجا بود. استاد اميرخانى قرار بود بيايد و دير كرده بود. قدرى بعد استاد وارد شد. نوح از جايش بلند شد و تعظيمى كرد; ولى آقاى اميرخانى عادى به او سلام داد و خوش و بش كرد و گفت:
«حال جنابعالى چطور است؟» نوح به اميرخانى گفت:
«نبايد به آقاى فلسفى و بختيارى مدرك استادى مىداديد و حقّ ما خورده شده. شيرازى را قبول دارم. ولى فلان كتاب را كه فلسفى نوشته، اشكال زياد دارد!»
5. ظاهراً از على رضائيان شنيدم كه مىگفت: به صاد، قيمت 500 ميليون تومان (هر صفحه قرآن يك ميليون تومان) را پيشنهاد كردهاند و رد كرده است. وقتى در 21/1/85 اين مطلب را به آقاى... كه به منزل ما آمده بود، گفتم، باور نكرد و گفت:
زمانى كه من قرآن دومم را 50 ميليون گرفتم و نوشتم (سال 80) در ديدارى كه با صاد داشتيم، گفت: من اگر بخواهم قرآن بنويسم ديگر 50 ميليون را بايد بگيرم.
(و موقع اداى كلمهى 50 ميليون، دهنش را پر كرد و حالتش طورى بود كه انگار سقف قيمت را مىخواهد بگويد) در اين فاصله قيمتش اگر تغيير كرده باشد، نهايتاً از 50 به 150 تا 200 ميليون تغيير مىكند و نه 500. ضمن اينكه اگر او اين امكان براى دستيابى براى پول در اختيارش بود، از شاگردانش به نحو بدى شهريّه نمىگرفت. او بر خلاف دكترها كه منشى دارند و خودشان در مورد پول با بيمار صحبت نمىكنند، مستقيم با هنرجو در اين باره صحبت مىكند. مثلاً اگر بعد از يك ساعت كه هنرجو نزد اوست، يك ربع اضافه بايستد، در حالى كه به ساعت نگاه مىكند، به هنرجو مىگويد:
«يك ربع از وقت كلاس گذشته؟ چكار مىكنى؟ اضافهاش را مىپردازى يا مىروى؟!».... افزود:
«هيچ يك از اساتيد اين حالت را ندارند. اميرخانى اينگونه نيست و خود من از شاگردان خصوصىام اصلاً پول نمىگيرم. آنوقت اين رفتارها از كسى كه دينمدار است (عين تعبير....) عجيب است. در ضمن.... حدوداً ساعتى 40 ه.ت از شاگردان خصوصىاش مىگيرد.»
نگارش از نزديك با تصوّری از دورنما
«كتيبه» گونهاى فرآوردهى هنرى در خطّهى خط است كه هنرمند خوشنويس براى خلق آن، به قاعدهٔ توليد ديگر صنايع دستى، چشم در چشم كار و در نزديكترين فاصلهٔ ممكن نسبت به دست و پنجه به توليد آن مبادرت مىورزد.
ولى صعوبت كار از آنجا آغاز مىشود كه كتيبه را بايد بر اساس تصوّرى از دورنماى اثر آفريد. بسا دفعاتى كه راقم اين سطور در اوا/سط دههٔ 60 كه براى دفتر تبليغات قزوين كار تبليغاتى مىكرد، پلاكاردى را به تصوّر اين كه خوب از كار و آب درآمده، تا كرده و قلمموها را شسته است; ولى وقتى نصبشدهى كار را در اوج ديده است، شرمناك در آن نگريسته; چرا كه بس حالت مضحكى داشته و نسبت ميان قوّت و ضعفها به هم ريخته است. از استاد كرمعلى شيرازى نقل مىكنند كه در كارگاه آموزش خوشنويسىاش گفته بود كه بارها خطّى را كه در دانگ درشت مىنوشتم، كف حياط خانه پهن مىكردم و از فراز بام به تماشايش مىنشستم! كتيبهنگار و ايضاً پلاكاردنويس بايد آنقدر از راه آزمايش و خطا، از نزديك بنويسد و از دور نظاره كند و دوباره به نزديك آيد و اثر را حكّ و اصلاح كند، تا در نهايت بىنياز به دورشدن از اثر، آن را با رعايت اصول و هندسهى درخور توليد نمايد.استاد احمد عبدالرّضايى كه سال آينده پا به 50 سالگى مىگذارد، در شمار آن دسته خوشنويسانى است كه تجربهى طولانى پلاكاردنويسى در اوايل انقلاب و زمان جنگ، تجربهى ذيقيمتى را در خصوص نگارش كتيبه (به خطّ نستعليق و ثلث) برايش به ارمغان آورده است; تا آنجا كه به قول دوست خوشنويسم على رضائيان: به روح و جوهره و آناتومى حروف براى اينكه بتواند آن را با پرگار و ساختوساز از كار درآورد، دست يافته است.
با وامگيرى از تعابير خود استاد بايد بگويم كه سوء سابقهى اين هنرمند در خوشنويسى زياد است!(1)
استاد در 1359 هجرى شمسى به اخذ مدرك ممتاز نايل شده و شايد براى اداى دين به خوشنويس شهير تُرك: حامدالأمدى نام فرزندش را حامد گذاشته است. اين حقير گاه از سر طنز به ايشان ابوحامد مىگويم.
براى بهرهورى و لذّتبردن از خطّ عبدالرّضايى كمى تا قسمتى مىبايست ذهن و ضمير را از آنچه پايتختنشينان ترويج مىكنند، خالى كرد. اگر هنرجويى باشى كه در آتمسفرى زندگى كنى كه تنها با قرائت استاد اميرخانى از زيبايى دمخور باشى و ذهن را تربيت كرده باشى (با آنكه ايشان بزرگْفنّانى است كه بنده خود از پرورشيافتگان مكتب خوشنويسى ايشان هستم) بسا كه اگر به ديدن كتيبهى عبدالرّضايى بروى، آخر كار از هزينهاى كه در اين راه صرف كردهاى، پشيمان باشى.(2)
اين قاعده در مورد پيروان شيوهى ميرزا غلامرضا هم كه دربست در فضاى شيوهى استادانشان بسر مىبرند، صادق است. اين دسته در اثر همجوارى و مؤانست با پسند غلامرضا از زيبايى، تمام حركات و سكنات استاد را درسآموز، واجد نكته و حتّى وحى منزل مىبينند و مىانگارند. بدا كه آنان نيز به اين دام مبتلايند كه از باغ هنر اميرخانى (كه نام او را نمايندهى شيوهى ميرزاى كلهر فرض مىكنم) حظّى نبرند. عجبا كه گاه من شاگرد، «بد»ى را كه استادم مرتكب شده، بد مىبينم; ولى شرم حضور اجازه نمىدهد كه به اين امر تصريح كنم. و دم خروس اين خودسانسورى در جاهايى لو مىرود. به خاطرهاى توجّه كنيد و ببينيد چگونه «آمدن اَغراض» موجب «پوشيدهشدن هنر» مىشود.
اَغراض هنرپوشان!جلسهى هفتگى دعاى توسّل خوشنويسان قم در 17/6/83 در منزل داود چاووشى برگزار شد و جناب عبدالرّضايى هم حضور داشت. دقايقى از شروع جلسه و گپ و گفت در باب اخبار و رويدادهاى خوشنويسى نگذشته بود كه عبدالرّضايى كليد ماشينش را به «محمّد عابد» - نوممتاز قمى و مريد خطّ عبدالرّضايى - داد و گفت كه در ماشينش خطوطى هست كه خوب است دوستان جلسه ببينند. تصوّر عمومى اين بود كه خطوط مزبور به قلم استاد عبدالرّضايى نگاشته شده. عابد خطوط لولهشده را آورد و وسط جلسه باز كرد. نستعليق بود و ثلث. ثلثها در دانگ بزرگ تحريرشده و مضمونش سورههاى قرآنى و بعضاً تركيبات نمايشگاهى و به سياق تركيبات عبدالرّضايى بود. در جلسه ولوله افتاد و ملّت، نديده بَهبَه كردند. خطها دست به دست مىگشت و اين جملات در آن لحظات شنيده شد:
«ببينيد و رد كنيد!»، «به همهتان نوبت مىرسد» و...
نوع مكثهايى كه توسّط حضّار بر خطوط مىشد، از نوع مكث بر خطوط اساتيد بود. خود من - شيخمحمّدى - وقتى آثار را ديدم، با آنكه پاشنهى واوهاى نگاشتهشده به نستعليق را - حتّى در قالبى كه آقاى عبدالرّضايى مىنويسد - مىپسنديدم، سعى نمىكردم زود از روى خطوط بگذرم و بگويم:
«اين كه به مذاق من جور نمىآيد; پس هيچ!» چون احساسم اين بود كه خطّ استاد است و نبايد در آن ايراد ديد و اگر هم ايراد ديده شد، نبايد ايراد گرفت!
لحظاتى بعد عبدالرّضايى به على معماريان كه يكى از اين نوشتهها (به قلم ثلث و اجراشده روى كاغذ ابروباد) را در مقابل داشت و در كنار على بخشى و ابوالفضل احمدى در آن مىنگريستند، گفت:
«آقاى معماريان! چطور است؟» گفت:
«من در ثلث تجربه ندارم.» و با اين كلام خود را از قضاوت خلاص كرد.
عبدالرّضايى گفت:
«اينها خطوط يكى از همشهريان شماست. خانم هم هست.» ابوالفضل احمدى هاج و واج گفت:
«يعنى هم نستعليقها و هم ثلثها؟» گفت:
«همه! همه!»
به محمّد عابد كه پهلوى من نشسته بود، سُقلمهاى زدم كه:
«تو كه ارتباط بيشترى با استاد عبدالرّضايى و خطوط ايشان دارى، چطور در همان نگاه اوّل متوجه نشدى كه خطّ استاد نيست؟» گفت:
«از قضا من در خطها ايراد مىديدم; ولى جرأت نكردم به آنها اشاره كنم. گفتم: شايد مشق حاجى (عبدالرّضايى) كم شده يا چون مدّتى در يك خط تمركز مىكند، ديگر خطوطش اندكى افت مىكند.»
كمكم نقدها شروع شد. يكى از جماعت به عبدالرّضايى گفت:
«سطرهايش خوب است; ولى چليپايى كه نوشته ايراد دارد.» مجيد داستانى گفت:
«ثلثش ضعيف است!» انگار درپوش احساسات ملّت را برداشته باشند، شروع كردند به راحتى ايرادها را گفتن! و من ديدم چقدر وقتى نام يك هنرمند بزرگ در پشت اثرى كه در اندازهى او نيست، وجود دارد، زبانها براى نقد و انتقاد، قفل مىشود. گاه نه تنها جسارتِ ايرادگرفتن نيست; بلكه حتّى ايرادها انگار ديده نمىشود. گويى حائلى كه شخصّيت آن بزرگ است، بين بيننده و اثر ايجاد مىشود و نمىگذارد بد را بد ببينيم; چون انتظارى كه داريم، بالاست و اين انتظار بالا اثر ضعيف او را هم در كارگاه روتوش ذهن ما، حكّ و اصلاح مىكند. در مجلس آن شب، ناگهان ظرف چند ثانيه، حجاب و ديوار يادشده كنار رفت و وقتى شخصيّت «عبدالرّضايى» يك قطعه خط را پشتيبانى نكرد (با اينكه خطوط، اثر شاگرد عبدالرّضايى: خانم وزيرى بود) آن وقت ديگر «هنر پوشيده نماند» و ايرادها آفتابى شد.
همينجا بگويم كه من خود از اين اَغراضِ هنرپوشانه خلاصى ندارم; ولى از آن ابراز بيزارى مىكنم.
خوشبختانه استاد عبدالرّضايى خود در شمار كسانى است كه به ديگر شيوهها حرمت مىنهد و يكسونگر نيست.اميرميثم سلطانى دوست شكستهنويسم مىگفت: يك بار از آقاى عبدالرّضايى شنيدم كه مىگفت:
«اميرخانى كتابت را به حدّ اعلى رسانده است و در بين معاصرين و قدما مشابه او نيست.»
شنيدن اين قضاوت از كسى كه به ظاهر تصوّر مىرود كه از منتقدين شيوهى استاد اميرخانى است، حاكى از سلامت نفس و ديد همهجانبهى ايشان است.
آنچه در ذيل مىآورم، قطعاتى از زمان گذشته و گاه تكلحظههايى است كه از جويبار جارى زمان كه بر من مىرود، صيد كرده و به قيد كتابت درآوردهام. در اين قطعات گزارشگونه و برگرفته از دفتر يادداشت روزانهام جناب استاد احمد عبدالرّضايى حضور داشته است. مواردى كه با سهنقطه مشخّص كردهام، موارد سانسورشده است. گاه نام برخى افراد را به شكل درهمريختهى حروف يا تغييرشكليافته و احياناً حتى با حرف اول نامشان و اگر هيچ يك از اين راهها افاقه نكرده با سهنقطه آوردهام. همچنان، برخى جملات تند و تيز و وبلاگى است و به درد چاپ نمىخورد; هر چند من چاپ چنين متونى را نيز خوش دارم و در كتاب «عسل و مثل» آن را آزمودهام. به هر تقدير اين شما و اين برشهايى كه عرض شد:
18/9/79 افطار مهمان انجمن خوشنويسان ايران هستيم. لاجوردى واژهى «رِفرنس» را بكار برد كه نمىدانم از آن چه معنايى اراده كرده بود؟
عبدالرّضايى با آنكه رياست انجمن خوشنويسان را به عهده ندارد، همچون رؤسا سخن مىگويد. او در خلال حرفهايش كسى را كه «هم نداند هم ندارد هيچ قصد اكتساب» مورد نكوهش قرار داد. بعد، ابراز كرد:
«وقتى سياست انجمن خوشنويسان مركز، اين است كه به تمام شركتكنندگان در امتحان متوسّط، مدرك قبولى بدهد - حتى اگر با چوب كبريت يا سر چاقو نوشته باشند - نيازى نيست مدرّسين اصرارى داشته باشند كه حتماً در اين امتحان، بالاى سر هنرآموزانشان باشند!»
عبدالرّضايى از «نعمان صحرانورد» بهعنوان بهترين شاگردش در ايّام تدريس ياد كرد با اين افزوده كه اندكى بازيگوش هم بود!
صحرانورد در همين جلسه، آقاى عبدالرّضايى را بهخاطر متكلّموحده بودن به باد انتقاد گرفت و نيز به اين كلام عبدالرضايى كه دالِ فلان خوشنويس، سهزار نمىارزد، متعرض شد و آن را با سليقهاىبودن خط در تنافى دانست.
تعامل اساتيد خوشنويسى همشيفت
جناب عبدالرّضایی در 11/2/81 در محلّ انجمن خوشنويسان دفتر قم واقع در خيابان دورشهر به اين ذهنیّت كه همشيفتبودن من با على رضائيان باعث تغييراتى در خطّ بنده شده است، صحّه گذاشت و گفت:
يك بار در انجمن خوشنویسان تهران در دیداری که با استادِ مرحوم عبداللّه فرادى داشتیم و خطّی از ایشان را دیدم، به آن استاد گفتم كه فلان كلمه را شبيهِ آقاى اميرخانى نوشتهايد! ايشان ابداً از اين كلام ناراحت نشد و حتّى بر اين نكته صحّه گذاشت كه همجوارى من و اميرخانى و نيز ديگر اساتيد، موجب تبادل برخى نكات به يكديگر و تأثير و تأثّراتى مىشود.
24/4/83 عابد به نقل از استاد احمد عبدالرّضايى نقل مىكرد:
در ماههاى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، مرحوم سيّد حسين ميرخانى به قم آمده بود. نمايشگاه خطّى در سالن هلال احمر قم برگزار بود. اساتيد خط جمع بودند. ظاهراً آن روز حضرت امام در قم ديدارى عمومى داشتند و خطّاطان هم براى ديدن ايشان رفتند. در اين حال من (عبدالرّضايى) و مرحوم ميرخانى تنها مانديم. با ايشان صحبتهاى مختلفى كرديم; از جمله گفت:
«شجريان كه نزد من شاگرد خط بود، بهش گفتم كه دنبال مطربى نرو! رفت و ديديد كه نتيجهاش چه شد. همهى بساط موسيقى جمع شد!»
(در آن ماهها به خاطر تب و تاب انقلاب، موسيقى بساطش جمع شده بود و ميرخانى تصوّر مىكرد كه اين وضعيّت ادامه مىيابد. در حالى كه عنقريب دوباره موسيقى جايگاهش را در نظام جمهورى اسلامى يافت.)
28/5/83 ديشب بعد از جلسهى دعاى توسّل در منزل بخشى از ساعت 12 شب تا 5 صبح با على رضائيان در منزل اجارهاى مهدوى بودیم. (عيال و متين در تهران براى بازگشت شريفسادات و حسن از مكّه. امين منزل مرادى دامادى كه با معصومه در مكّه است و زهرا و رايحه آمدند آنجا.)
رضائيان بعد از ديدن فيلم صداقت جبّارى در كاخ سعدآباد كه من - ر.شيخ.م - فيلمبردارى كردهام، به طنز گفت:
«اگر حسن اعرابى و محمّدتقى اسدى - دو مدرس انجمن خوشنويسان قم - را در چرخ گوشت بريزند و قاطى كنند، مىشود: صداقت جبّارى!» و افزود:
يك بار جبّارى به من (رضائيان) مىگفت:
«موقع سلام دادن، دست هيچ كس جز دست آقاى عبدالرّضايى، خوب در دست من چفت نمىشود!»
18/8/83ُ از آقاى عبدالرّضايى در منزل معماريان اصل ماجرا را شنيدم. گفت: نمايشگاه مزبور در هلال احمر
(ساختمان كنونى آن در نزديك مدرسهى دارالشّفأ) برگزار شد. من و آهنگران و رازقى هم بوديم و عكس گرفتيم و من از خطوط اساتيد عكس سياه و سفيد تهيّه كردم; ولى به كسى امانت دادم و ديگر به من باز نگرداند. (من از اينكه كسى چيزى بخواهد و به او ندهم، ناراحت مىشوم. يك بار هم يكى از بستگانمان كتابى از من خواست كه به او وعده دادم كه فتوكپى از آن بگيرم و به او بدهم. اجل به او مهلت نداد و من فرصت نيافتم به وعدهاى كه خيال مىكنم زمان عمل به آن دير نخواهد شد، عمل نكنم. وقتى خبر فوت او را شنيدم، خيلى دلم سوخت.)
در نمايشگاه فوقالذّكر آقاى اميرخانى از تهران آمده بود كه خيلى جوان بود. در سنّ الانِ ما بود. در نمايشگاه مزبور قطعهخطّى از ايشان حدوداً در ابعاد 60*30 به نمايش در آمده بود كه خيلى خوب نوشته بود و مثل خطوطِ الاَنش نبود! متن اين بود:
«مرغ دل در كف طفلى است كه از بيخبرى / بلبلش مانده به كنج و قفسى افتاده است»
لامِ دل را كنار غينِ مرغ گذاشته بود. دال بالا. كف را كشيده بود و طفلى دوكشيدهاى رويش انداخته بود. است را بالاى طفلى. (من به نظرم رسيد كه همينكه متن نوشتهى اميرخانى را عبدالرّضايى به ياد داشت، آنهم با جزئيّات تركيب كه انگار از روى آن ايميج گرفته بود، خود علامت اين است كه منزلت اميرخانى در نزد امثال آقاى عبدالرّضايى تثبيت شده بود و هست.)
ما در هلال احمر كه بوديم، امام در آن ايّام براى رفتن به فيضيه با ماشين مىآمد و او را از پس و پشتها به مدرسه مىبردند و ما مىديديم. خوشنويسان همه رفتند و من و استاد حسن مانديم كه با كمر خميده و عصابهدست، آمديم مقابل تابلوى نوشتهى شجريان كه يك «حسبنا الله و نعم الوكيل» نوشته بود خيلى خوب. ميرخانى به سختى كمر راست كرد و گفت:
«اين شجريان خيلى استعداد داشت و اگر در اين رشته مىماند، يك چيزى مىشد. ولى رفت دنبال مطربى!»
8/6/83 عابد در تلفن به نقل از عبدالرّضايى: عادت كردهايم شبها بيدار باشيم و روزها تا حدود يازده بخوابيم. محل كار آقاى عبدالرّضايى: فلكهى باجك، ك 52، خانهى ديگر ايشان است كه محلّ كارش است.
با استاد عبدالرّضايى و محمّد عابد از 9 تا 12 شب در منزل.
وقتى شنيد آیةالكرسى زينالعابدين اصفهانی را به 500 ه.ت خريدهام، حالتى از خود نشان داد كه انگار شوكه شده و تعجّب كرده است. ولى عجيب اینكه در انتهاى نشست، ابراز كرد:
در ميان خطهايى كه آوردى، هيچكدام به اندازهى خطّ گلستانه (دوسطرى) و نيز نسخ زينالعابدين (آیةالكرسى) به دلم ننشست و اين دو به قيمتى كه خريدهاى، مىارزد!
آقاى عبدالرّضايى عينكش را در كارگاهش جا گذاشته بود و خطوط ريز مانند گلستانه و زينالعابدين را از فاصلهاى در حدود 60 سانت نگاه مىكرد كه خيلى عجيب بود از اين فاصله بتوان جزئيّات را ديد.
سياه مشق «تجربه كردم» را اثر مسلّم ميرزا غلامرضا دانست و پشت آن هم به خط خود اين معنا را تأييد كرد و افزود:
هيچكدام از شاگردانش نمىتوانند اين خط را نوشته باشند. شكست و انتقال حركت از جيم به ر در كلمهى تجربه كار دست يك استاد است و نيز اسكلت كلّى كلمهى «نيست» و نيز واو «نكو» و دال «كردم». ولى من به فتوكپى رنگيش راضيم و به جاى اينكه يك ميليون تومان به اين خط بدهم، صد هزار تومان مىدهم و به اردبيل مىروم براى تماشاى خطوط قديمى و كاشيكارىها. اينكه خط را بخرم براى اينكه گران شود، «خطبازى» است و جدا از عالم خطّاطى. خطوط گلستانه در موزهى فين كاشان را اگر پول داشته باشم، مىخرم و به چندين برابر هم از من بخرند، نمىفروشم; حتى اگر به پولش نياز پيدا كنم. از ايشان پرسيدم:
«براى من تعجّبآور است كه شما به رغم اينكه تابلوهاى همواره در معرض نمايش ميرزا آقا خمسه را در حرم مطهّر حضرت معصومه(س) در برابر ديد داشتهايد، چگونه شد كه از كانال مرحوم سيّد حسن ميرخانى و آقاى خروش گذر كرديد و در نهايت به ميرزا غلامرضا رسيديد؟» توضيح مبسوطى داد در مورد سابقهى انجمن خوشنويسان قم:
«حدوداً در سال 55 بود كه آقاى آهنگران در همين ساختمان كنونى انجمن منتها در طبقهى 2 انجمن را اداره مىكرد. من جوانى شهرستانى بودم كه در قم مىزيستم. (از بدو كودكى از اراك به قم آمده بودم.) وقتى رفتم انجمن فردى به نام «منوچهر نوحسرشت»(4) كه در حال حاضر در تهران است، آنجا بود. اين فرد كپى خطوط آقاى اميرخانى را از تهران مىآورد و القا مىكرد كه ببينيد كه چقدر اين قسمتهايش را خلاف قاعده و بد نوشته است. من در مسابقات دانشآموزى شركت كردم. همه دورم جمع شده بودند. ناگهان هم پراكنده شدند و رفتند به سمت ديگر. من به آنجا كه رفتم براى اوّلين بار احمد پيلهچى را ديدم كه از قزوين آمده بود و او هم مسابقه مىداد. من هنوز امتحانهاى انجمن را نداده بودم. پيلهچى كارتش را درآورد و گذاشت روى ميز و من نگاهى به آن انداختم و ديدم كه مدرك ممتاز دارد! فهميدم كه در اين مسابقه اگر نستعليق شركت كنم، باختهام. اين بود كه به دوستم «كميجانى» - كه احتمال مىدهم همين كميجانى باشد كه خبرنگار ايران در خارج از كشور است - گفت: بيا ثلث امتحان بدهيم. در آن مسابقات، پيلهچى در نستعليق اول شد و من در خطّ عربى. رقيب من در خطّ عربى «قنبرى» از قزوين بود كه ده پانزده سال بعد خودش به من گفت كه رقيب من بوده. خانمى از قزوين هم در نسخ شركت كرده بود. وقتى از مسابقات برگشتيم، با انگيزهى بيشترى خط را دنبال كردم. پسر آیةالله هادى معرفت با من همكلاس بود و به كمك او رسمالخطّ هاشم بغدادى را كه از آن به كرّاسه تعبير مىكرد، از كتابفروشى بصيرتى قم خريدم و روى آن مشق كردم تا براى مرحلهى بالاتر مسابقات آموزش و پرورش آماده كنم.
بعد رفتم امتحان دورهى خوش را در انجمنى كه رياستش با آهنگران (كه عبدالرّضايى از او با تعبير طنزآميز اوستاحسن ياد مىكرد) بود، دادم. من اولين هنرجوى انجمن قم هستم كه مدرك ممتاز گرفتم.
گفتم: پس با اين وصف، خوشنويسى در قم، قبل از انقلاب، جايگاه و پايگاهى نداشته. گفت: همينطور است. ولى فردى بود به نام «برزگر» كه مىرفت در صحن مىنشست و از روى خطوط ميرزا آقاخمسه مشق مىكرد. او بعداً به جرم همكارى با گروهكها اعدام شد.
در اوايل انقلاب به مدرسهى صدوق مىرفتم و همگام با حركت انقلاب، پلاكارت مىنوشتم. ديگر خوشنويسان قم نظير آقاى آهنگران هم براى پلاكارتنويسى به آنجا مىآمدند.
با شهيد ربّانى همدوره بودم و او هم در امتحانات انجمن شركت كرد. كتيبهى «كتابخانهى آىْا& العظمى خامنهاى» را ابتدا پيشنهاد 100 ه.ت كردم بعد ده درصد تخفيف دادم و در نهايت 80 ه.ت گرفتم; در حالى كه يكى از خوشنويسان قم نوشته بود به 10 ه.ت و مقبولِ كاشيكار نيفتاده بود.
من قرائت خودم را از سبك غلامرضا ارائه مىدهم و دربست مثل او نمىنويسم و بعضاً تغييراتى ايجاد مىكنم و با موحّد از اين رو اختلاف داريم و گاه به دعوا مىكشد. كلمهى «ست» را معتقدم بايد جورى نوشت و تنظيم كرد كه انگار يك حرفِ «ب» است. موحّد شيوهى ديگرى دارد. راستى شيخ! قرار شده در دفتر تبليغات برنامهى كلاسهاى كارگاهى خط ترتيب يابد و از پاييزْ من قرار شده تدريس كنم براى طلبهها. شما هم بيا! یکجا گفت:
نسخ را من نه به سبك زينالعابدين كه به شيوهى علاءالدّين مىنويسم.
اصل سياهمشق «فيض مسيحا ز دمم مىچكد» را از مرحوم ميرزا غلامرضا در منزل استاد اميرخانى ديدم كه روى تاقچه گذاشته بود و انسان دلش نمىخواست چشمش را از آن سمت بگيرد! ولى چه سود؟ كسى كه چنين خطّى را در منزل دارد، چرا از آن استفاده نمىكند و ضادش خراب است؟ (يادآورى مىكنم كه اصل سياه مشق تجربه كردم از ميرزا غلامرضا را هم من - ر.شيخ.م - روى كامپيوتر گذاشته بودم; ولى ابداً از سوى آقاى عبدالرّضايى جلب توجه نكرد; به خلاف خطِ «از خود بطلب» به قلم خودم كه درون قاب و چند سانت آنسوتر بود و در بدو ورودش از اين خط گفت و پرسيد كه گفتم: متأسّفانه اين خط نه به نمايشگاه راه يافت و نه در كتاب چاپ شد. گفت: رجبى - دبير همايش خوشنويسى - قبل از نمايشگاه به من زنگ زد و گفت: بيا داور باش! و من نرفتم.)
آقاى عبدالرّضايى تعبير «براى مصرفكننده اينقدر» را از آقاى اميرخانى نقل كرد. گفت: يك بار يك قطعه خطّ قديمى را از ايشان پرسيدم چند قيمت است؟ گفت: براى مصرفكننده اينقدر! يعنى اگر كسى از آن بهرهى خطّى ببرد، ارزشش را دارد كه گرانتر هم بخرد; چون مصرفكننده است و وقتى مصرفكننده باشد، بايد بالاتر بپردازد. در بيرون منزل و در موقع خداحافظى گفت: هم خوشحال شدم كه خطّ شما بهتر شده (در منزل موقع ديدن خطِ وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم هم گفت: آهان! حالا خطّت يك تناسبِ بهترى پيدا كرده نسبت به خطهايى كه قبلاً از شما مىديدم)
9/9/83 از حدود ساعت 8 شب تا 2 بعد از نيمهشب در منزل دوم استاد عبدالرّضايى - كه مىشود به او ابوحامد گفت! چون پسرى به نام حامد دارد - كه كارگاه خوشنويسى براى كارهايش كرده است. ابتدا رضائيان هم بود و او خبرم كرده بود كه بيا كارهاى كتيبهى حاجى را ببين كه رفتم ديدم با پرگار براى «دارالولايه»ى مشهد مىنويسد. شعر از صفىعليشاه كه تضمين آيات قرآن است و آقاى عبدالرّضايى خيلى عالى اجرا كرده بود. مىگفت: در اوايل دههى 70 شمسى دوبار استاد.... به قم آمد. يك بار در مؤسسّهى باقرالعلوم كه وابسته به دفتر تبليغات بود و بحث شورايىشدن انجمن خوشنويسان قم كه تا آن وقت توسّط آهنگران اداره مىشد. يك بار هم با خانمش آمد و نهار در منزل استاد.... بوديم.
در يكى از سفرها با آقاى...؟؟ به حرم رفتيم و كتيبههاى ميرزا آقا خمسه و ميرزا عمو را ديديم. با آنكه از قبل از ظهر با او بوديم، مشاهده نكرديم نماز بخواند! من در آستانهى قضاشدن نماز رفتم براى خواندن نماز. ظاهراً اين انتقاد ما را به گوش.... رسانده بودند كه عبدالرّضايى مىگويد:
«....بىنماز است!» در شهركرد كه رفته بوديم، آقاى.... مرا كشيد كنار و توضيحاتى داد كه معلوم بود پاسخى به من است. گفت:
«يك روحانى از قم به من اين خبر را داده كه در مورد من مىگويند نماز نمىخوانم.» با مشخّصاتى كه..... از روحانى مزبور داد، دانستم منظورش ش.ف است. بعد گفت:
«من بعد از انقلاب براى اينكه ريا نشود، در جمعهايى كه بودهايم، از آشكارخواندن نماز خوددارى كردهام; حتّى اگر نمازم قضا شود!» در ادامه گفت: و يك چيزى هم گفت كه - شيخ! - اگر به كسى نمىگويى، بگويم! گفتم: صاحباختياريد. گفت:
«به من گفت: من همهى نمازهايم را يكجا آخر شب مىخوانم و بعدش نماز شبم را هم مىخوانم!»
19/9/83 مثال براى اينكه هنرمند گاه يك چالهميدانىِ باكلاس است!
تعبير «اُذُنالفرس» (گوش اسب را) براى بالاى هاى دوچشم در خطّ ثلث بهكار مىبرند. براى «پايين هاى دو چشم نيز از تعبير «خُصیةْالحمار» (به تعبير ع در 19/9/83: خايهى خر!) استفاده مىكنند. تصوّر من اين است كه هنرمند - آن هم هنرمندى كه با هنر مقدّسى مثل خطّ، آن هم خطّ ثلث كه سرشار از تحرير متون دينى است، سر و كار دارد - گاه آدم فرهيختهاى است كه لشبازى در نمىآورد و حرف بد نمىزند; مثلاً در صحبتهايش از كلمهى «كاف خر» استفاده نمىكند، در عين حال كارى مىكند كه شايد بدتر از تلفّظ لفظ مزبور باشد: تصوير خايهى خر را در نگارش خوشنويسى خود داخل مىكند و مىگنجاند و نيمى از حرفِ ها را به گونهاى مىنويسد كه شبيه خايهى خر باشد و اگر شبيه نباشد، غلط محسوب مىشود! و در مقام تدريس اين هنر نيز به هنرجويانش مىگويد كه زيرِ ها را مثل خايهى الاغ بنويسند.
8/11/83 بعد از تماس معماريان رفتيم منزل آقاى عبدالرّضايى به آدرس فوق براى شامِ بازگشت از مكّه.
23/12/83 رفتم كلاس استاد عبدالرّضايى در دفتر تبليغات كه مخصوص طلاّب است. بعد از كلاس در خصوص وضعيّت انجمن صحبت شد. گفتم:
چرا من يك كلاس بيشتر ندارم; در حالى كه آمادگىاش را دارم كه بيشتر كلاس داشته باشم و مثلاً براى خانمها. گفت:
زمانى من اين را قانونمندش كرده بودم و قرار بود هر كس فقط يك كلاس داشته باشد. الاَّن هم مىگويم به خانم «وزيرى» كلاس بدهيد. مىگويند: خانم... هم كلاس ندارد. خب پوزهفيوا! به اين دومى هم كه شما اسمش را آورديد، كلاس بدهيد. من كه اسم او را نمىدانستم و شما يادآورى كرديد! خب به او هم كلاس بدهيد و به خانم وزيرى و اديب هم كلاس بدهيد. اديب هم نستعليقش از عمارتيان بهتر است و هم شكستهاش.
رضائيان را توصيه به صبر مىكنم. چند وقت پيش بريده بود و من گفتم مقاومت كن در شوراى انجمن خوشنويسان و به عنوان مسئول آموزش.
من - ر.شیخ.م - گفتم: تقصير خود رضائيان است كه رياست را قبول نكرد؟ گفت: ايشان استخاره كرده و خوب نيامد. ضمن اينكه - پيش خودمان باشد! - كلاس اخلاق مىرود و استاد اخلاقش توصيههايى به او كرده بود كه در نهايت او را واداشت كه خودش را ندهد جلو. خانم يزدانپور - پيش خودمان باشد! - با من تماس گرفت و گفت: ما چهار نفريم كه وقتمان در شوراى انجمن اكثراً صرف اين مىشود كه آن دو نفر را كه اعرابى و عمارتيان باشد، راضى و متقاعد كنيم. عبدالرّضايى افزود: حضور بانوان در شوراى انجمن پيشنهاد و اصرار من بود و مىخواستم آنها از نزديك لمس كنند مشكلات را. و اگر پوريزدانپرست رئيس مىشد بهتر از اعرابى بود. اعرابى يك حالتى دارد كه هيچ چيزى بهش اثر نمىكند. اگر به من كسى چيزى بگويد، فكرم را اشغال مىكند. امّا اعرابى وقتى از انجمن خارج مىشود، عين خيالش نيست. اين دو نفر (اعرابى و عمارتيان) در بدو تصدّى رياست انجمن،...ميليون تومان در حساب پول بود و... نه اينكه حيف و ميل و اختلاس كرده باشند. ولى پولى بود كه ما با قناعت جمع كرده بوديم و آنها به غيرضروريات اختصاص دادند. اگر من رئيس انجمن بودم شايد در حدّ 1000 نفر الاَّن هنرجو داشتيم و الاَّن ذوقشان اين است كه به 500 نفر رساندهاند! من با اعرابى در ظاهر مشكلى ندارم و ديدى كه با هم بگو و بخند داريم و كينهاى از او به دل ندارم كه اگر داشتم، نمىتوانستم با او حرف بزنم. ولى در خصوص عملكردش حرف دارم. پوريزدانپرست در وقتى كه جلسات مدرّسين را در زمان تصدّى رياست انجمن داشتيم، چليپايش پيشرفت كرد. چند جلسهى قبل كه تصادفاً جلسهى مدرّسين را كه ديگر نه به قوّت آن موقع برگزار مىشود، رفتم، از قضا همان چليپا را نوشته بودند و من ديدم كه در خصوص برخى حركات، پسرفت كرده است.
ادامه
9606 عکسهای پست را که به دلیل بارگذاری در سایت ضربدر خورده بود و دیده نمیشد، حذف کردم. نسخهء سیوشده با پسوند ام.اچ.تی که حاوی عکسهای مزبور است، از آر205 در کانال تلگرامیم منتشر کردم:
https://t.me/rSheikh/1437
قطعهی سمت راست که بر اساس ترجیعبند معروف محتشم کاشانی در وصف سید و سالار شهیدان(ع) تحریر شده است، در مسابقهی اشکوارهی حسینی که چند ماه قبل از سوی انجمن خوشنویسان قم با همکاری ادارهی ارشاد اسلامی برگزار شد، جایزهی نخست بخش شکسته را از آن خود کرد. انجمن خوشنویسان قم به تازگی به فکر چاپ منتخب آثار مسابقهی مزبور و از جمله همین قطعه (مزیّن به تذهیب «حسین نظیفی») افتاده است. قطعهی سمت چپ حکایتی است از گلستان سعدی از همین خطّاط و تذهیبکار.
این چلیپا که فاقد رقم و در بخشهایی دچار آسیبدیدگی است، متعلّق به دورهی صفوی و واجد صفا و شاءن خاصّی است. قاطعیّت کاتب در نگارش دوایر و عدم تردید و تزلزل در اجرای آنها مشهود است که نمونهی آشکار آن در حرف «ی» از کلمهی «گیتی» به وضوح پیداست. کاربران عزیز میتوانند با انتخاب سایز بزرگ تصویر، این امتیاز را از نزدیک مشاهده کنند. شیببندی و دندهبندی صحیح و استادانه در کلمهی «رنگست» و تکنیک خاصّ انتقال از میم به دایره در کلمهی «زمین» و مرکّببرداری و مرکّبگذاری استادانه در حرف صاد و حاء در کلمهی «صاحب» و اجرای صحیح و سالم «خا» در کلمهی خاص که به تعبیر استاد حسینی موحّد از «مصیبتهای روزگار» است، از نقاط قوّت و دیدنی این اثر نفیس است که به تازگی وارد مجموعهی حقیر شده و به کاتب آن به درستی معلوم نیست. هر چند میتوان احتمالاتی در این خصوص داد. شایسته است دوستان در این باب اظهار نظر کنند. قطعه در سایز کاملاً بزرگ
اندازهی اصلی بدون احتساب حاشیه: ۸ در ۱۶ سانتیمتر







به تصوّر و قضاوت برخی و بسیاری از صاحبنظران رشتهی خوشنویسی، سیاهمشقهایی از این دست که نگارندهی این سطور و مدیر وبلاگ حاضر به تولید آنها در سنوات اخیر مبادرت میورزد، اتّفاقی خجسته و بایسته در خطّهی بسته و سنّتمحور نستعلیق است. در این قالب، با آنکه متریال مورد استفادهی هنرآفرین، اجزا و عناصر آشنا و ماءلوف نستلعیق است، در مقام پیونددهی و ایجاد هماغوشی میان اجزا، از هنجارهای آشنا تخطّی شده و گونهی تازهای از گلاویزی و تنیدگی اختیار گردیده است.
خط بنده با مونتاژ / قطعه بندی / گره چینی و تذهیب
استاد سید حسین نجومی / دستمزد: ۱۰۰ ه.ت
نسخهء اصل این اثر در تلهفیلم «مرگ یک شاعر»
به کارگردانی حسن هدایت که به زندگی میرزادهء عشقی - شاعر و روزنامهنگار عصر مشروطه - اختصاص دارد
و توسط سیمافیلم تولید و آمادهء پخش شده،
در لوکیشن فیلم به عنوان تابلویی بر دیوار خانهء میرزاده مورد استفاده قرار گرفته است.
این اثر را در یک معامله به امیر عاملی قزوینی فروخته بودم.
آدرس اسکن در آرشیو شیخ: آر ۸۹ و ۱۰۰ و ۱۱۲ و ۱۳۳ و ۲۳۸
این برگ از قرآن به خطّ نسخ در دیداری که چند ماه قبل با دوست اصفهانیام «عادل محمّدی» در منزلمان در قم داشتم، از مجموعهی ایشان - که همراهش بود - مورد توجّه من قرار گرفت که در آن نوبت مایل به فروش آن نشد. در سفری که در فروردین ۸۷ به اصفهان داشتم، طیّ یک مبادله این قطعه از کلکسیون ایشان به دست من رسید که اینک تقدیم بازیدکنندگان وبلاگم میکنم. قیمتی که دوستان خطبازم برای این قطعه گذاشتند، حدود ۲۰۰ هزار تومان است که کمتر از تصورّی بود که من از ارزش ریالی آن داشتم.
اسکن در سایز بسیار بزرگ
آن محبّت کو که چون از دور پیدا میشدم / مینمودی آنقدر گرمی که رسوا میشدم
سطر ملیح و استادانهای از شکستهنویس شهیر سیّد علیاکبر گلستانه که در سفر نوروزیام به اصفهان از دوستم «عادل محمّدی» به دستم رسید. قطعه فاقد امضای گلستانه است، ولی انتساب آن به این خوشنویس نابغه سخت نیست. این قطعه را بعدا به دوستم خسرو مرادی(آزرم) در خلال یک معامله فروختم و بعد مجددا از او خریدم و در یک مقطع دیگر در سال ۸۸ به دوست شکسته نویسم امیرمیثم سلطانی فروختم. او هم بعدها آن را برای فروش به حسینی خطباز داد که ظاهرا به فروش نرفت و دوباره در نیمهء دوم سال ۸۸ به دست سلطانی برگشت.
قطعه در سایز بزرگ در هاست اسنیپش
قطعه در سایز بزرگ در پرشینگیگ